دنیای من و هستیم

 
درباره وبلاگ

 

آخرين نوشته ها

 

نويسندگان

 

پيوند ها

 

آرشيو مطالب

 

پيوندهاي روزانه

 

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی

 

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 215
بازدید کل : 183545
تعداد مطالب : 98
تعداد نظرات : 1251
تعداد آنلاین : 1

دوست دارم اسیسم
کد موس


 
چهارشنبه سوری و تبریک عید 1391...

سلام به همه بروبچ باحال و مهربون،آبجیای مهربون و داداشای گلم.خوبین که؟حتما همه در تکاپو واسه عید(خریدلباس و دم به دقیقه جلو آینه و فکر کردن در مورد تیپ زدن و روی بقیه رو کم کردن و امسال چقدر عیدی گیرم میاد و صدتا نقشه واسه پولای عیدی و آجیل و رژیم بعدش و...)هستین مگه نه؟!

خوب از همین اول برم سر تقدیر و تشکر از همگی.دیگه اینبار گفتم اسم همه رو میذارم شب عیدی دلتون خوش شه.

رز جونیم، علی جان(پاره خط)، ariaemoo بی وفا، جوکر عزیز، حمیدخان، مهرداد عزیز، داداش مهران گلم، مهران جان، s.a.s.h عزیز، محسن جان، قلم خیس(آرزو جونم)، بشار بامرام، تنهای نتنها، کلبه عشق، رسول و سهیلای گلم، نوشای خودم،مهربان مهربونم،شهاب و سحر گل از همتون خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی ممنونم بابته کامنتای پر عشق و محبتتون.

(اگه احیانا کسی رو از قلم انداختم بگه تا درستش کنم)

خوب گفتم که در مورده چهارشنبه سوریم براتون میگم.پس بریم که کوتاه و مختصر و مفید من تعریف کنم و بازحمت بنویسم وشما حاضر آماده و با خیاله راحت بخونین و شایدم نخوندین و ممکنه بعدا بخونین ویا شایدم تا نصفش بخونین و بقیش رو نخونین و یا....!اصلا به من چه من مینویسم شما خواستین بخونین،نخواستین نخونین،میخواستین تا نصفه بخونین،نخواستین بعدا.......

ما چهارشبه سوری عروسی دعوت بودیم.با بروبچی که نمیتونم اسمشون رو بگم(به دلیل مسائل امنیتی) تو ماشین بودیم و اول راه که یه موتوری از بغلمون گذشت و یه ترقه زد جلو ماشین.صداش که بلند شد حتی یکیمونم از جاش تکونم نخورد(اینهمه ترس و هیجان رو حال میکنین)بعد داداشیم که راننده بود برگشت عقب به ماها گفت:نترسین چیزه خاصی نیس.وقتی با چهره های بی تفاوت ما مواجه شد گفت: خاک بر سرش، جلو چه ماشین با سرنشینای شجاعی ترقه انداخت.به خیالش ماها ترسیدیم.چون راه تا تالار تقریبا طولانی بود دیگه بقیش به حرفای ساده گذشت.جلوییام که  پسر بودن داشتن واسه داماد نقشه میکشیدن مام هی باشون دعوا میکردیم که اذیتش نکنن.که آخرم کار خودشون رو کردن.باید از یه مسیر میگذشتیم که من خیلی دوسش دارم و منو یاده جاده شمال میندازه.وقتی رسیدیم یه راست رفتیم سالن غذا.اما ای داد از این غذا.اول که 20 ساعت داغمون کردن تا شام رو اوردن.وقتیم اوردن دیدم رووون یه مرغه فلک زدس با یه کم برنج اندازه چهارتا انگشت.أأأأأأأأأأأأأأأأأأأأأأأه،حالم بد شده بود.شام که گرسنه موندم.باید میرفتیم اون تالار دنباله عروس.پیش خودمون مونده بودیم اینارو از کجا پیدا کنیم  که ببینیم کجا ماشین رو پارک کردن،چون گوشیا آنتن نمیداد که یکی از بچه هاگفت:بابا اینا با این کت و شلوارایی که پوشیدن امشب کلا گم نمیشن.بیا اوناهاشن.(اینقد ما بخاطره کت و شلوار مسخرشون کردیم،آخه سابقه نداشته بپوشن اونم همه باهم.)خلاصه سراغ عروسم رفتیم.موقع رقص تانگوشون اینقد خندیدیم که نگو.خیلی مسخره بود واقعا.با کارناوال عروسیم تا یه حدودی رفتیم اما بخاطر اینکه دیگه اینا دست از سر بدبخت این داماد بردارن گفتیم خدافظی کنیم بریم بگردیم.چون پارک بزرگ رو بسته بودن همه تو جاده ساحلی جمع بودن(آخه یکی دو سال پیش ماشین آتیش زدن،پلیس گاز اشک آور زد و خلاصه بساطی بود)تا اومدیم وارد مسیر شیم پلیس جلومون سبز شدو ماشین رو زدو راه رو بست.شانس رو کف میکنین؟!Whoop De Dooپسرا از تو ماشین با پلیس حرف زدن که بابا ما خونمون اینجاست کجا بریم 3 ساعت دور بزنیم.پلیسم که فوری خر شدو گفت:باش اگه از اینجا میتونین رد شین برین.که اونام با خوشحالی رفتن اما چند مین بعد فهمیدن چه غلطی کردن و هیچ راه بازگشتی ندارن.چشمتون روز بد نبینه بین مشتی آدم که چه عرض کنم یه ملت آدم که همه ترقه و بمب به دست بودن گیر کردیم.جالب این بود که همه رو هم زیر ماشین ما مینداختن.مام دیگه از تریپ پسر شجاع بودن در اومدیم و رفتیم تو فاز جیغ زدن و فحش دادن با اجازتون.همش میگفتیم الانه بریم رو هوا.بیچاره از ماشینی که رانندش دختر بود.اونو که دیگه کفن میکردن یه راست و میذاشتن تو قبر.با هر فلاکتی بود رد شدیم.کمی بعد دوباره رسیدیم تو همون کارناوال عروسی.اینهمه مادور خوردیم دوباره برگشتیم سر جای اول.خیلی حال داد.یه دعوام شد بزن و بکوب.ما اینقد حرص خوردیم که دید کافی نداشتیم و نمیذاشتن پیاده شیم ببینیم.خلاصه همه چی به خوشی تموم شد و آمدیم خونه و مثه فرشته ها خوابیدم.و کلام آخر...

به علت نبودن چرت و پرت از هم اکنون سال نو را به شما تبریک عرض مینماییم دوستان..
 

شوخی کردم دوستای گلم.بهتره کمی دم عیدی آدم باشم و چرند نگم.پس دوستای گلم عیدتون پیش پیش مبارک.عیدی من به شما آرزوی سلامتی و شادی و خوشی براتون از خداست.امیدوارم به هرچی که دوست دارین برسین.امیدوارم دلاتون از غصه خالی و از شادی لبریز باشه.

آلبرت انیشتین، زکریای رازی، اسحاق نیوتن، پروفسور حسابی، من و سایر دانشمندان، سال خوشی را برای شما آرزومندیم
————

ببخشید باز رفتم رو کانال چرت و پرت...

راستی سال 1391، سال اژدهاست هان!  شکلکهای جالب و متنوع آوین

خلاصه کلام دیگه... :

پیام نوروز این است.دوست داشته باشید و زندگی کنید.زمان همیشه از ان شما نیست . . .

19495394603600559157 پیامک و اس ام اس جدید تبریک نوروز 1391

نظر یادتون نره.اینم عیدی شمابه من باشه...

(هر کی نظر نذاشت تو سال جدید پوستشو میکنم...)


دو شنبه 28 اسفند 1390برچسب:, توسط sogand



چندتاگله و ماجرای تولد دختر داییم...

سلام سلام سلام دوستای بی اندازه مهربونم.مرسی از اینهمه کامنت.واقعا سورپرایز شدم.هر دفعه که میومدم سر بزنم یه 7،8 تایی کامنت داشتم.اینقد ذوق کردم اینبار که نگو و نپرسYatta.اما یه گله آخه چرا بعضی هاتون نظر خصوصی میذارین و بعضی هاتونم آدرس وبلاگتون رو نمینویسید؟

امروز کلی باهاتون حرف دارم.تا جایی که بتونم رو امروز میگم هرجاش رو نتونستم تو آپ بعدیم میذارم.

اول یکم گله گی دارم از چند نفری.اینو تو زندگیتون یاد بگیرید که قضاوت بیجا ممکنه یه پشیمونی رو باعث بشه که دیگه هیچجور نشه درستش کرد.یکی از دوستای عزیز خودم که اسمش رو اینجا نمیارم اما خودش میدونه هم درموردم همینطور بود.البته تا جایی که تونستم سعی کردم مجابش کنم اما یه مسایلی رو هم نمیشد بهش بگم.هرکسی تو زندگیش یه مشکلات،دردسرا و محدودیتایی داره وهیچوقت خودتون رو با دیگران مقایسه نکنید.اگه شما میتونید در برابر اون اتفاق اون عکس العمل رو انجام بدید شاید یه فرد دیگه نتونه پس قضاوت عجولانه نکنید.آقای پاره خط یا همون علی آقای سابق شمام عجولانه قضاوت کردی.من لینک شما رو حذف نکردم.فکر نمیکنم اون حرفایی که گفته بودین درست باشه.بچه ها شماها که دیگه این لوکس بلاگ رو میشناسین.هر چند وقت یه بار قاط میزنه.گاهی پستام میپرن،گاهی لینکام،گاهی جعبه پیامم پره اما ماله یه وبلاگه دیگس.این دیگه تقصیر من نیس.سعی کنین همیشه تو زندگی کمی قبل از هر حرف یا قضاوتی فکر کنین و شرایطی رو در نظر بگیرین که شخصی داره و شاید اصلا روح شمام ازش اطلاع نداشته باشه.در هر صورت امیدوارم ابهامات برای اون 3،4 دوست عزیزم بخصوص اون عزیزترین که خودشم میدونه رفع شده باشه.بازم مرسی از محبتای همتون.از نوشای گلم،عسل عزیز،رز جونیم،آمیس جان،مهربان مهربونم،داداش مهرانم،اون آقا مهران، صادق عزیز،پاره خط کم لطف،رسول و سهیلای عزیز،تنها،بشار، مدیریت کلبه عشق(هادی خان) و دیگر دوستانی که الان اسمشون خاطرم نیس خیلی خیلی خیلی ممنونم.عاشقتونم.

خوب بریم سر ماجراهای خودمون...

دوشنبه همین هفته تولد دختر داییم بود.یه مدت بود که داییم همش اصرار داشت چرا نمیرم خونشون.منم فرصت رو غنیمت شمردم و گفتم بذار با یه تیر دو نشون بزنم واسه همینم از ظهر رفتم خونه داییم.چون من شب قبل از تولد اطلاع یافته بودم که فردا تولده و کادویی تهیه نکرده بودم واسه همینم صبح زودتر رفتم خرید.مگه تو خیابون میشه راه رفت بس که این مردم عین چی هجوم اوردن سمت بازار و مغازه ها.باهر بدبختی بود بالاخره یه گوی خوشمل با یه مجسمه بزرگ که یه دختر بود و کنارش یه سبد که میشد جای مداد و خودکار براش خریدم.داییم یه چند ماهی میشه که یه جای دیگه خونه خریده،واسه همینم من آدرس دقیق رو بلد نبودم.اون چند باریم که رفتم داداشم منو رسونده بود وبس که دورم داده بود نفهمیدم داره از کجا میره.پدر محترمم که در اون ساعت از روز با شاگرداش سر وکله میزدو داداشمم مسابقه داشت رفته بود شهری دیگه و به همین دلیل بود که دیگه کسی نبود منو ببره.تصمیم گرفتم برم خونه مادربزرگم چون فاصله زیادی با خونه داییم نداشت و بعد زنگ بزنم یکی از پسر داییام بیاد دنبالم.رفتم میبینم پدر بزرگم نیس و مادربزرگمم تو حیاط نشسته داری سبزی برای برنج سبز(همون باقالی پلو شما به زبون من سبز) خرد میکنه.رفتم تو میبینم کلی ظرف تلنبار شده.توی همین حین دختر داییم زنگ زد گفت کجایی؟چرا نمیای؟بیام دنبالت؟ گفتم بیاد اما یه ریع دیرتر تا فرصت برای شستن ظرفا داشته باشم.توی خانواده،من و یکی از دختر عمه هام به کوزت معروفیم آخه نیس خیلی مهربونیم همه جا کار میکنیم و از خودمون محبت در وکنیم.اینقدر همه بهم میگن کوزت که یه دختر عموی 2سال و نیمه دارم هروقت زنگ میزنه خونمون به مامانم میگه:زممو(همون زن عمو) پس کوزت کجاست؟بدبختی رو میبینین توروخدا.این بچه فینگیلیم مارو مسخره میکنه.خلاصه داشتم ظرف میشستم که دختر داییم رسید.حالا میبینه دارم مس میسابم و یخ حوض میشکنم حاضر نیس بیاد بگه لا اقل تو بشور من آبکشی کنم فقط واستاده بود هی میگفت زود باش دیگه.بعد از 1ساعت و ربع بالاخره همه جا عین دسته گل شد.بیچاره مادربزرگم که با اون پادردش باید اینهمه سر پا میموند اگه نمیشستمشون.من که جوونم از پا دراومدم.خدافظی کردیمو رفتیم خونه داییم.اونجا که رسیدیم زن داییم گفت:رفتی سوگندو بیاری خودتم گیر کردی که؟دستمو انداختم دور  گردنشو بوسیدمش و گفتم زن دایی تو که میدونی من کوزتم.داشتم مس میسابیدم طول کشید.گفت مگه چی بوده؟من که پریروز کلی شسته بودم واسه مامان جون؟گفتم چه میدونم کلی قابلمه و ماهیتابه و اینا بود.حتما چیزی درست کرده.زن داییم رفت که به کاراش برسه.پسر داییام و داییم هم خونه نبودن.مام دوتایی رفتیم سالن رو تزیین کنیم.بادکنک باد کردن رو محول کرده بودم به دختر داییم(بین خودمون باشه من از باد کنک باد کردن میترسم)کمی که از خودمون طرح ارائه دادیم زن داییم هم اومد.من از گرسنگی هی دستمو فشار میدادم رو شکمم که صداش در نیاد.داییم ساعت 3 از بانک میومد و باید 1ساعت و نیم دیگه تحمل میکردم.در همین حین زنداییم متوجه وخامت اوضاع شکمم شد و گفت:آخ آخ آخ ببخشید اصلا یادم رفت چیزی بیارم بخوری.منم حالا دارم میمیرم گفتم نه بابا گشنم نیس.صبر میکنم تا همه بیان.با مشقت فراوان همه چیزارو وصل کردیم.ژله هم درست کرده بودن.نمیدونین با چه فلاکتی در اوردم از جاشون و گذاشتم تو ظرف.کم کم همه از راه رسیدن.من شیرینی ها رو تو ظرف میچیدم و با پسر داییام سربسر هم میذاشتیم و زن دایمم بساط ناهار رو آماده کرد.آخ که چه مزه ای داشت ناهار.مردم تا غذا خوردم.نصف گوشت تنم ریخت.بعد از صرف ناهار یه ربعی تا اومدن مهمونا فرصت باقی بود.ماهام سریع آماده شدیم.اول دوستاش اومدن.اینقدر فیس و افاده ای بودن که نگو.بعدم که کم کم فامیلا اومدن.هرچی به این دوستاش میگفتیم با لااقل دست بزنین انگار نه انگار فقط داشتن به گوشیاشون ور میرفتم لباسای هم رو به رخ هم میکشیدن.هر آهنگی هم میذاشتیم میگفتن خوب نیس.دیدیم از اینا بخاری بلند نمیشه واسه همین منم آهنگ کامران هومن رو که عاشقشونم گذاشتم با بروبچ فامیل رفتیم وسط.1ساعت بعد اونام جوگرفتشون بلند شدن.حالا مگه اینبار میشد نشوندشون زمین.بلند کردنشون مصیبتی بود نشوندنشون صدتا مصیبت.هی میگفتن گرمه گرمه زنداییمم پنکه رو روشن کرد.روشن شدن و دور خوردن پنکه همانا و فرو ریختن تزیینایی که با مشقت به پنکه وصل کرده بودیم همان.اینقد حرص خوردیم منو دختر داییم که نگو.پسر دایی کوچیکتریم که خیلی فضوله و توی آشپزخونه مونده بود(آخه هرکاریش کردیم نرفت میگفت میخوام بمونم)از این بمبا که پره کاغذ هست رو یهو وسط سالن منفجر کرد.من از قبل از نقشه شومش مطلع بودم.اما باید بودین و میدیدین عین این مورچه ها که آب ریخته باشی تو لونشون هرکی داشت یه طرف فرار میکرد و جیغ میکشید.یکی دنبال روسریش میگشت،یکی دنبال کت لباسش؛یکی...خلاصه...اینقد خندیدیم که دلمون درد گرفت.(اینم بگم پسر داییم هیز نیس حتی نگاه یکیشونم نکرد و سریع صحنه جرم رو ترک کرد.!!!)کمی بعد کیک رو اوردیم.حالا رو شمعاش چقدر خندیدیم بماند.(آخه دختر داییم اصرار داشت که سنش بیشتره و ماهی میگفتیم بابا از یه سال بعد از سال تولد باید بشماری خنگه.واسه همینم 3بار پسر دایی بیچارمو فرستاده بودیم شمعارو عوض کنه)اینبار دوستاش میخواستن رقص چاقو برن.مام گفتیم جهنم بیا بگیر برقص.2تا آهنگ تموم شد چیزی نبود که ول کنه این بشر و چاقو رو بده و مادیگه قیافه هامون اینطور شده بود...!دختر داییم که پشت میز دیگه خشک کرده بود یه پول برداشت و رفت وسط و پول رو انداخت تو یقه دوستش و چاقو رو از دستش با عصبانیت کشید(کلا این تولد همش سوژه خنده بود) و کیک بالاخره بریده شد.حالا نوبت کادوها بود.باید بودین و میدیدین که چی شد.اول کادوی پدرومادر صاحاب تولد.داییم اینقدر اینو توی جعبه های مختلف گذاشته بود که دیگه داشتیم قید کادوشو میزدیم و درآخر به یه جعبه اندازه آدامس رسیدیم که همه فکر کردیم اینم خالیه اما توش یه جفت گوشواره بود.کادوی داداشاشم که خیلی خیلی بزرگ بود.فامیل تموم شدو نوبت دوستاش رسید.آخ از دست این دوستای ضایعش.هرکی کادوشو میداد بقیه یه چیز درموردش میگفتن حالا گوش کنین چیا بودن اون حرفا:

_ ااااااااااااااااااااااا،این عروسکه ماله خودشه بچه ها! -نخیرم -چرا خودم تو اتاقت دیدمش. - نه یعنی من وسایلم رو دوست ندارم؟یکی عین اون براش خردیم چون دوست داشت.(بیچاره اینقده ناراحت شد.حقم داشت.آخه اینم حرفه که اینا میزنن)

_ اااااااااااا،اینو از بازار روز خریده.خودم دیدمش -آره،قیمتشم...تومنه -...

_ اااااااااااااااااااااااا،این چرا انگار کهنس؟

_ ااااااااااااااااااااااااااااا،این لباس انگار دست دومه

_..................

توجه مینمویین چه حرفایی گفتن.ما که فقط با چشمای از حدقه در اومده نگاشون میکردیم.

واااااااااااااااااااااااااااای دستم شکست.انگشتام در رفتن بس که نوشتم.دیگه حال نوشتن جریان چهارشنبه سوری نیس.میمونه آپ بعدی.

نظر یادتون نره...


Three things in life that, once gone, never come back
سه چیز در زندگی که وقتی از کف رفتند باز نمی گردند

Time
زمان

Words
گفتار

Opportunity
موقعیت


جمعه 26 اسفند 1390برچسب:, توسط sogand



چت بنده با آقایان راج و یاجات...

سلام...

واقعا شرمندم از همتون.اصلا خجالت میکشم دیگه واستون بنویسم.امیدوارم منو ببخشین بچه ها.راستش اصلا حالم خوب نبوده که حتی جوابای محبتای شما که واسم نظر میدادین رو بدم.از نوشا جون،مهربان عزیزم،داداش مهران گلم،اون یکی آقا مهران و خلاصه از همه عزیزای وبلاگیم معذرت میخوام.نکنه بذارین پای بیمعرفتیم هان!اما باور کنین وقتی کامنتایی که واسم گذاشته بودین رو میخوندم یه جون تازه میگرفتم که حداقل دوستایی دارم که اگه نباشم نگرانم باشن.داداش مهران کوچولوم،عزیزم فکر نکنی آبجی بزرگه فراموشت کرده،نه؛فقط حالم خوب نبوده.بازم معذرت میخوام    ....sorry...sorry   

خوب بگین ببینم چه خبرا؟احوالتون چطوره؟امروز کلاس داشتیم اما پرستو نیومده بود.حالش بد بود.وقتی نیس انگار یه چیزی کم دارم و گم کردم.سر کلاس هم استاده بهم مبگفت چته؟مثه همیشه نیستی؟بخاطره دوستته؟و واقعا هم بخاطر پرستو فکرم درگیر شده بود.بس که فکرم مشغول بود،دائم میخواست یه ماشین منو زیر بگیره.اگه مهیار و پروا باهام نبودن الان باید یا مرده بودم یا تو بیمارستان.

استاد زبانمون برای یادگیری بهتر زبان پیشنهاد داده که بریم تو چت روم های خارجی و چت کنیم تا دستمون و زبانمون روون بشه.بنده هم که خیلی حرف گوش کن هستم چند شب پیش رفتم توی یاهو.البته من اصلا اهل چت نیستم چون حرفای چرت و پرت زیاد میزنن و از نظر خودم فقط وقت تلف کردنه.خوب بگذریم.خلاصه با اعتماد بنفس تمام رفتم تو روم.گفتم با دخترا چت کنم بهتره.دور از جونه دوستای خودم اینقد بیشعور و بی نزاکت بودن که من عرق شرم رو پیشونیم نشست.کمی بعد یه پسره خیلی مودب هندی به نام راج pmداد.خیلی مودب و متین بود حرف زدنش.حتی یه کلمه هم حرف بی ربط از دهنش شنیده نمیشد.بهش گفتم که برای یادگیری زبان چت میکنم و احتیاج به کمک دارم و ببخشید اگه کسل کننده هستم.بهم گفت: no dear yaar- ازش پرسیدم منظورت از یار چیه؟به هندی گفتی؟ گفت:آره yaar هندیه یعنی همون friend .  اصرار میکرد که صدامو بشنوه.فکر میکرد الکی بهش گفتم که دخترم.گفتم دیروقته و همه خوابن.التماس میکرد که فقط بگم hello. گفتم باش.بایاهو تماس گرفت اما صدای من نمیرفت.به انگلیسی یه چیزایی میگفت و وسطش هی میگفت oh my god.اینقد خندم گرفته بود بهش. دوباره پیغام داد توروخدا یه کلمه بگو دیگه.گفتم بابا من هی میگم hi...hello...salam اما صدام نمیاد چیکار کنم.فراموش کن.بعده کمی حرف درمورد رسم و رسومات و این چیزا موقع خدافظی بهش گفتم: ?can you stay yaar دیدم این داره همینطور میخنده وقتی ازش دلیلشو پرسیدم گفت: بخاطره اینکه نوشتی یار خندم گرفت.بعد از جناب راج یه هندی دیگه بنام یاجات کاپور آمد.توی شرکت باباش کار میکرد.بااونم درمورده خیلی چیزای ساده حرف زدم.بهم میگفت تو که زبانت خیلی خوبه.منم متواضضضضضضضضضضضضع گفتم نه بابا.(خوبه نمیدونست دیکشنری جفتمه)ساعت حدود 2شب بود که رفتم بخوابم.فرداش کلاس داشتیم.ماتو کلاس وقتی جوگیر میشیم اصلا یادمون میره اینجا کلاس زبانه و بحث یه چیزای دیگه رو باهم میکنیم.استاد هم هی میزنه تو سرخودش که بابا انگلیسی حرف بزنین هرچی رو که بلدین.میگه حتی اگه یه کلمش رو انگلیسی بلدین بگین بقیش فارسی بود اشکال نداره.خدایی خیلی اذیتش میکنیم و انصافا اونم بسیار صبوره و همه چیز رو برامون توضیح میده.وقتی دیدم خیلی ناراحته گفتم خوب من انگلیسی یه جریان رو تعریف میکنم اگه اشتباه بود دیگه ببخشید.استاد هم بامهربونیه همیشه گفت:عزیزم تااشتباه نکنی یادنمیگیری.پله پله.همین که کلمات رو بگی خوبه.منم جریان دیشب رو براش تعریف کردم اونم همش انگلیسی وقتی تموم شد کلی برام دست زد گفت: very very very nice honey.بعدش خودکاره خودمو گرفت و باهاش یه امتیاز واسم گذاشت که از نمره پایان ترم محسوب میشه.منم جوگرفتم دیگه بیشتر گوش میدادم.

خوب خوب خوب برای امروز بسه باورکنین سرم به شدت درد میکنه اما بخاطره شما دارم مینویسم چون خیلی دوستون دارم.

بازم از همه پوزش میخوام.نظر یاتون نره.منتظرم


پنج شنبه 18 اسفند 1390برچسب:, توسط sogand



خنگولی ما در روز اول کلاس زبان...

سلام به آبجیا و داداشیای عزیزم.خوبین؟

قبل از اینکه بخوام هرچیزی بگم اول باید ازتون عذر بخوام بخصوص از داداش مهران وحسین جونم.باور کنین اصلا قصد ناراحت کردنتون رو نداشتم.اما دلم حسابی پر و گرفتس.اگه برای شما نمیگفتم پس دیگه دلمو پیشه کی خالی میکردم؟بازم شرمنده،ببخشین.جاش امروز براتون چیزای خوب مینویسم.

تو آپ قبلی گفتم که داریم میریم کلاس زبان.طبق معمول همیشه سر چهارراه باهم قرار گذاشته بودیم.همه بودیم جز پروا.این عادتشه که هی دیر میکنه.حسابی کفری بودیم از دستش.داشتم برای مهیار تعریف میکردم که همیشه این پروا یه بهانم تو آستینش داره که اون طرف خیابون دیدیمش.تا رسیدیم بهش گفت:این تاکسی گیر کرده بود.ماکه قبلش داشتیم تعریف میکردیم با حرفش خندمون گرفت اما پروا نمیدونست چرا.حدود 20مین بعد رسیدیم زبانکده.تو کلاس نشسته بودیم و شروع کردیم به چرت و پرت انگلیش صحبت کردن که چند لحظه بعد استاده سروکلش پیدا شد و بایه روی گشاده و صدای بلند به هممون گفت:Hiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiii.مام جوابشو دادیم.شروع کرد به صحبت کردن و مام عین منگلا زل زده بودیم بهش و فقط وقتی میگفت:okما سر تکون میدادیم.بعد یهو خندید گفت:متوجه نمیشین چی میگم نه؟ماکه منتظر یه فرصت بودیم دیگه خودمونو ول دادیم و شروع کردیم به خندیدن.به خاطر اینکه جلسه اول بود و کتاب نداشتیم تصمیم گرفت با معارفه و علایق شروعش کنه.از بخت برگشته، من نفر اول بودم.کلا یه آدمی هستم که هروقت ازم سوال میشه هول میشم و جواب یادم میره.وقتی ازم پرسید:what's your name?  گفتم:هان؟!3بار تکرار کرد تا فهمیدم چی میگه.باور کنین مخم هنگ بود.عین این بود که تو استخر شنا کرده باشین آب تو گوشتون رفته باشه.همونطور صداهاواسم قاطی پاتی میشد.چشمامم تار میدید.باز پرسید:?How old are you بازم عین دفه قبل شد تا جوابش رو دادم.خودم از خنده داشتم پس میفتادم چه برسه به دوستام و بقیه.پرستو بهش گفت:این همیشه همینطوره تو دانشگاه هروقت میخواد به سوالی جواب بده باید یه آمبولانس خبر میکردیم قبلش.بااینکه بلده اما موقع گفتن هول میشه.که البته الان خیلی بهتر شده.قبلا با زور میرفت ارائه بده اما الان خیلی قشنگ حرف میزنه جلو همه.استاده گفت:راست میگه؟ منم با سر تایید کردم و گفتم:اگه طرف صحبتتون من نباشم راحت میفهمم چی میگین و میتونم جوابتون رو بدم.الانم دارم پس میفتم.استاده اومد نزدیک وبا یه دستش دستمو گرفت و یه دسته دیگش رو گذاشت رو پیشونیم.باتعجب گفت:اااااااااا،بابا چرا اینطوری،نترس.توفکر اشتباه کردنم نباش.ریلکس باش.بعد شروع کرد از بقیه سوال کردن.اونا که دیگه بدتر از من بودن.اما خدایی همه استرس داشتیم وگرنه دیگه تا این حدهم خنگ نیستیم.هر چند لحظه یکبار استاده نگام میکردو یه لبخند یا چشمکی میزد ویا میپرسید:?are you ok (لازم به ذکراست که بگم استاده مرد نیس یدفه فکر بد نکنین).اینقد ازش خوشمون اومد که نگو.آدم خیلی باحالی بود و کلی باهامون شوخی کرد قول داد همه چی حتی حرفای بدهم یادمون بده که البته ما اون حرفارو بهتر یاد میگیریم.خلاصه اینقد خندیدیم که همه دلمون و فک و اعضاوجوارحمون درد میکرد.

بعدازظهرش ماهان تماس گرفت که فردا واسه ناهار بریم خونشون.(البته فقط بخاطره من بود این دعوت)دعوتش خیلی بجا بود چون حالم بدجور گرفته بود و احتیاج به دوستام داشتم.صبح 9از خونه راه افتادم تا با پروا و پرستو بریم.البته خونشون یه شهر دیگه بود که خیلی از شهر ما دور نیس.رفتیم یه شیرینی فروشی که دست خالی نرفته باشیم.مونده بودیم چی انتخاب کنیم.منم گفتم بابا شیرینیایی که خودمون دوست داریمو میگیریم چون حتما میارن جلومون میذارن.3بسته پاستیل هم واسه ماهان گرفتم که خیلی دوست داره.یه ماشین گرفتیم و حدود 11:30 رسیدیم.چون دقیق خونشون رو بلد نبودیم نزدیکای خونشون موندیم تا ماهان بیاد دنبالمون.وقتی رسید باهاش داشتم روبوسی میکردم که گفتم:ناهار قرمه سبزی دارین؟ماهان: آره از کجا فهمیدی؟ من:آخه بوی قرمه سبزی میدی.از سر کوچه بوی قرمه سبزی میومد.خونشون که دیگه نگو.یه بویی میومد که حسابی آدمو گشنه میکرد.طبق حدسم شیرینی اوردن و کمی بعدش میوه.الهه چون سرکار میره ساعت یک میومد.داشتم با الهه تلفنی حرف میزدم و هی میگفت نباید هیچی بخورین تا بیام.آبم نباید بخورین.تا مشغول حرف زدن بودم اون شیرینی که دوست داشته بودم رو هاپولی کرده بودن.میخواستم همه رو بزنم.رفتیم سراغ کشوهای این 2قلوها.کشویی که متعلق به ماهان بود پر از خوراکی و پاستیل بود.همیشه میگفت اما اصلا تا ندیدم باورم نمیشد.بعد رفتیم سراغ لباسای مهیار که همشون خارجی بودن و فامیلاش از اینور اونور سوغات اورده بودن.از هرکدوم که خوشم میومد میپوشیدم.که مثلا بدزدمشون و فرار کنم.اینقدر لباس روهم پوشیدم که دیگه داشتم خفه میشدم.هرکدوم از لباسارم دوست نداشتم یا بزرگ بود مینداختم تو بغل پروا که اون ببره.حالا نگو این پرستوی کور نشده واستاده داره فیلم میگیره.در همین احوالات هم هی زنگ میزدیم به استاد محترم که جواب نمیداد.دیگه حوصلم سر رفته بود واسه این پروژه مزخرف.خلاصه الی اومد و دیگه موقع غذا شد.این ماهان که اصلا کار نمیکرد همش مهیاره بیچاره میرفت و میومد.تا قرمه سبزی رو جلومون گذاشت ،حمله بردیم طرفش و هنوز برنج نیومده نصف بشقاب خورش خالی شده بود.الحق که خوشمزه بود(البته خواهرشون درست کرده بود)ناهار که تموم شد یه نگاه به گوشیم انداختم دیدم استادم 2بار زنگیده و چون رو سایلنت بوده متوجه نشد.خیلی تعجب کردم که استاد بهم زنگ زده بود.گوشی را دادم به پرستو حرف بزنه باهاش.خوشبختانه گفت چون این همه معطلتون کردم همین که فرستادین رو ایمیلم کافیه،میخونم و نمرتون رو میدم.بعد از تماس رفتیم سراغ عکسای بچگیشون.اینقد ماها به این عکسا خندیدیم که اشک از چشمون سرازیر شد.عکس کلاس اولشون.عکس تولدشون که اونا تپل بودن و هیکلی و دوستاشون عین مورچه کوچولو در برابرشون.میدونین ماهمه از این عکسای خنده دار داریم.نه تنها اون 2قلوها.اون لباسایی که اون زمان پوشیدیم واقعا خنده دار بودن.بعدش نی نی خواهرش که اسمش بردیاست رو اوردن کلی باهاش بازی کردیم.یه بار اومد بردیا رو بده بغل الهه که تا بلندش کرد،بردیا البته جسارته،ببخشیدها،بی ادبی کرد گوزید.دیگه اینقد خندیدیم که نفسمون برید.وقتی ماهان یا مهیارو میزدیم گریه میکرد که مثلا خاله هامو نزنین.بخاطره اینکه پرستو باید میرفت سرکار مجبوری ساعت 3 بود که خدافظی کردیم البته الهه موند چون اونم خونش تو همون شهره.با پرستو رفتیم دفتر کارشون.چندتا از فیلمایی که میکس کرده بود رو نشونمون داد.خیلی کار دوست جونم قشنگ بود.

خوب دیگه دستم خسته شد.اگه چرت و پرت بود ببخشید چون عجله ای نوشتم فقط بخاطر شماها.راستش خودم زیاد دیگه دل و دماغ نوشتن ندارم.

بازم تشکر از نظراتتون.نظر واسه این پستم هم فراموش نشه لطفا.دوستتون دارم.بااااااای تا های

see you later,aligator...bye


شنبه 6 اسفند 1390برچسب:, توسط sogand



تولدت مبارک هستیم...

سلام

نمیدونم حالم خوبه یانه؟نمیدونم امروز وقتی خندیدم از ته دل بوده یا الکی؟اصلا نمیدونم امروز خندیدم یا نه؟اصلا امروز چیکارا کردم؟یادم نمیاد!آه خدا!خیلی سخته،خیلی!

 سخته که به عشقت نزدیک باشی،خونشون تا خونه تو چند تا خیابون بیشتر نباشه اما نتونی روزه تولدش کنارش باشی و بهش تولدش رو از اعماقه قلبت تبریک بگی.کسی که همیشه وقتی 1ماه مونده به تولدش تمام شهرو زیرو رو میکنی تا بهترین هدیه که لایقش باشه رو براش بخری و تقدیمش کنی.بخدا سخته که حالا حتی ازش خبر نداشته باشی که سلامته یانه؟چه برسه به اینکه بخوای...!

بازم دوباره دلم گرفته،اما هیچکی نمیفهمه دلیل غم و غصم چیه؟فقط تونستم برای شماها بگم.چون هروقت ناراحت بودم با حرفاتون هم آرومم کردین و هم بهم روحیه دادین.

من این وبلاگ رو برای هستیم درست کردم.میخواستم برای اون باشه تا یه روزی بهش بگم برات چیا نوشتم،حرفایی که هرگز نه گذاشتی و نشد بهت بگم.Computerاما با اتفاقاتی که افتاد دلم نمیخواست ازش بنویسم و شما و خودم رو آزار بدم.

هستیه من،چی شد؟من دلت رو زدم یا یکی اومد جامو گرفت که تویی که اگه یه روز باهم حرف نمیزدیم میگفتی میخوام دیوونه شم،حالا حتی نمیخوای بدونی زندم یا مرده؟!خوبی یا دلت پر از غمه؟چرا یادت نیس اونهمه قول و قرارایی که باهم بستیم.نگو که نمیدونی وقتی نیستی دلم همش خونه غمه.حالا تو چشای کی زل بزنم،دستای کی رو بگیرم و بگم نازنینم تولدت مبارک؟یادته چقدر یواشکی باهم حرف زدیم که مامانامون نفهمن؟یادته چقدر واسه دردای هم گریه کردیم؟یادته همیشه میرفتیم روی اون نیمکتی که اسمش رو گذاشته بودیم «یه نیمکت تنها »مینشستیم،حتی اگه کسی روش نشسته بود اونو بلند میکردیم تا خودمون بشینیم.چرا دستات از دستام جدا شد،چراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا؟هیچکی نمیدونی که قلبم تا حالا چند دفه از دوریه تو شکسته!هیچکی نمیتونه بفهمه که صدام از دوریه توئه که دیگه در نمیاد!هیچکی نمیدونه که از دوریه توئه که چشمام تا این حد خیسه!چرا دیگه حتی یه نامه هم واسم نمی نویسی؟لعنتی خوب بگو چراااااااااااااااااااااااااا؟

فردا اولین جلسه از کلاس زبان رو شروع میکنیم.ماهان نمیخواست بیاد اما اینقدر باهاش کل کل کردم تا بالاخره راضی شد.از اینکه باز هممون باهمیم کمی احساس آرامش پیدا میکنم.اما یه چیزه دیگه که خیلی داره عذابم میده،پرستوئه!نه اینکه اون کاری کرده باشه،نه!بخاطر ناراحتیاش و عذابی که داره میکشه و منم هیچکاری نمیتونم براش بکنم دارم عذاب میکشم.شب و روزم شده فکر کردن به اینکه چیکار کنم تا حداقل یه لحظه لبخندو رو لباش بیارم.من پرستوی خودم رو دوست دارم نه اینی که الان همش غمگینه.من فرشته نجاتم رو میخوام.پرستوی من بگو برات چیکار کنم که دله کوچیکت خالی از اینهمه دردو رنج بشه.

امروز بجز تولد هستیم،تولد مامانم هم هست.هردوشون یکم اسفند بدنیا اومدن.دیروز دوباره به نمایشگاه کتاب سر زدم.واسه هستیم 2تا کتاب خریدم از اونایی که دوست داره اما میدونم نمیتونم بهش بدم.واسه خودممم چندتا کتاب خریدم که بلکه کمی منو از فکر در بیاره.

خوب دیگه بهتره برم بخوابم چون نمیخوام اولین روز کلاسم با خوابالودگی و کسلی شروع شه.

راستی،مهران جان،داداشه عزیزم،از برگشتت خیلی خیلی خوشحالم.از همتون منون واسه نظراته قشنگتون.بازم نظر بذارین.منتظرم.

روز ميلاد توست و من همچنان در آرزوي لحظه اي هستم که دستانت را بگيرم در چشمانت خيره شوم
تو را در آغوشم بفشارم و با عشق بگويم تولدت مبارک هستیه من...

اي که ترنم محبت را در قلبت احساس کردم تولد مبارک بهترین مادر دنیا...



 


دو شنبه 1 اسفند 1390برچسب:, توسط sogand