دنیای من و هستیم

 
درباره وبلاگ

 

آخرين نوشته ها

 

نويسندگان

 

پيوند ها

 

آرشيو مطالب

 

پيوندهاي روزانه

 

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی

 

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 130
بازدید هفته : 144
بازدید ماه : 208
بازدید کل : 183538
تعداد مطالب : 98
تعداد نظرات : 1251
تعداد آنلاین : 1

دوست دارم اسیسم
کد موس


 
ماجرای احیا شب 23 و چند...

سلام علیکم.ببخشید ببخشید.میدونم چندمدته نه آپ کردم و نه جواب کامنتاتون رو دادمببخشید خووووووووووو. اما امروز هم آپ میکنم و هم میام بهتون سر میزنم.

اول اینکه دیروز امتحان پایان ترم 2 زبان رو هم دادیم.یعنی یک امتحانی خفنی بود که نگو.کلا از بچگی من درس نمیخونم تا دقیقه نود.اینبار که روزه هم بودم دیگه اصلا حسش نبود.ولی با خودمم عهد کردم که باید نمره ام 100 بشه.صبحی زودتر رفتم زبانکده تا با پرستو کمی تمرین کنیم.امتحان شروع شد و کمی بعد استاد رفت بیرون.ماهم شروع کردیم به چک کردن سوالات باهم.تازه گاهی روی جواب درست و دلیلش باهم بحث هم میکردیم.خدارو شکر که من خودم همه رو درست جواب داده بودم.بعد امتحان مهیار منو برد عروسک فروشی برام یه اسمورف خرید.من اونو دوست داشتم که هی تو برنامه کودکه میگه: من از ... متنفر بیم.!ولی گل نمکی خریدیم.اینقده دوسش دارم که نگو.اینم عکسش:

آقا این خوابای من داره روز به روز چرت تر میشه.همین دیشب مثلا3 بار خوابیدم 3 بارشم یه خوابایی دیدم که بسیییییار تخیلی و چرت بود.میگم سیما جون تو دعا کردی برام دیگه خواب نبینم یا خوابای چرت تر ببینم؟راستی خودم خاله اش هستم ببینم میخوای چیکار کنی؟

مثلا سانس اول خواب دیشبم:یکی از دوستام با یه خون آشام هست.البته اونی که تو خوابم دوستم بود  نمیشناختم.پسره خون آشام اسمش سامانه.تازه بابا مامانه دوستمم کشته اما نمیدونم چرا باهاشه.انگار ازش میترسه.بعد ما میریم اونجا.میخواد مارو بکشه.دوستمم همدست میشه باهاش.هی التماسش میکنم.و داد میزنم کمک کمک.کمی دست نگه میداره.بعد نمیدونم چی میشه به یه مسجد پناه میبریم و همون دوستم فراریمون میده و میگه برید.میام خونه بعد اونهمه مصیبت بابام میخواد منو بزنه چون اینهمه مدت خونه نبودم.از خواب یهو پریدم کلی گریه کردم و تمام چراغای خونه رو از ترس روشن کردم.

سانس دوم خواب دیشب: خواب یکی از دوستای دانشگامو دیدم.داریم با قطار میریم با دوستام شهر.بعد میبینیم اون دوستم یه بچه بغلشه و بدبخت شده.داریم ازش میپرسیم چرا؟اون که عاشقت بود و من میام جریانی تعریف کنم.مثه این فیلما هست وقتی میخواد چیزی تعریف کنه میره اون صحنه رو جای حرفای طرف نشون میده منم تا اومدم حرف بزنم صحنه رفت توی یه رستوران.صحنه از این قراره که:با دوستم رفتم یه رستوران اما من طبقه بالا نشستم تا اون با دوست پسرش تنها باشه.حالا اگه گفتین کی بود؟ پسره که اومد خودم تو خواب شاخ دراوردم که آخه این تو خوابم چی میکنه.عماد طالب زاده هست،خواننده،اون بود.نیس که خیلی خوشم میاد ازش تو خوابمم میاد.و کلی چیز چرت دیگه که الان فقط یه هاله ازش یادمه و نمیتونم درست تعریفش کنم

سانس سوم خواب دیشبم:میخوایم بریم مشهد.اما قبلش باید حنا تزیین کنیم تک تک.من حنا رو با آلو و خیار و توت فرنگی تزیین کردم(جدا حال میکنین چه خوابایی...تزیین حنا با میوه)درستش کردم.اون که میخواد نظر بده و برنده رو اعلام کنه استاد زبانمونه.من برنده میشم اما نمیدونم چرا حنام مثه پارچه آب میره.میریم خونه مادربزرگه یکی، یه چیزی میذاره جلومون که اسمش...cher chery chair (چر..چری...چیر...)بود.شبیه خرما بود.آخه یکی نیس بگه اینم اسمه که تو خواب رو میوه میذارن.خلاصه اینقده چرت و وحشتناک بودن که نگو.

 روز شنبه تصمیم گرفتم دیگه برم احیا و نشینم پای تلویزیون.با تمام اهل خانه رفتیم مسجد محلمون.چون مامانم و دوستاش پذیرایی میکردن منو جایی نشوند که نزدیک خودشون باشم.وااای اول که با 100 نفر روبوسی کردم.گاهی زیاد هم خوب نیس مامان بابای آدمو همه بشناسن و این یکی از همون لحظاته که خوب نیس.200 نفر گفت چه عجب دیدیمت.300 نفر به مامانم گفت ماشالا اصلا بهتون نمیاد دخترتون باشه.مامانم هر چند دقیقه یه بار یه چیزی میداد دستم میخوردم.خیلی از دوستایی هم که هم محله ای بودن و بخاطر دانشگاه و ازدواج مدتها بود همو ندیده بودیم اومده بودن.حدود ساعت 1 شب بود که دوست مامانم که جفتم بود گفت: آخییییی عزیزم تو چرا اینقدر ساکتی؟تو دلم گفتم:بدبخت نمیدونی چه وراج و فضولیم الان مثلا خودمو آروم گرفتم که کسی نگه واه واه چه دختری!بعدش از توی کیفش ساندویچ نون و پنیرسبزی بهم داد.کمی بعد گفتم به سیما اس بدم هم برای خودم دعا کنه و هم شفام برای خوابای بیمعنی(اما سیماجون انگاری خدا برعکس دعاتو اجابت کرده)

یه دختر 8،9ساله ای اومد آب بخوره.من کنار میزی نشسته بودم که وسایل پذیرایی روش بود.همینطور که داشت آب مریخت تو لیوانش گفتم بهتره کتاب دعا رو ببندم یه وقت آب از دستش نریزه روی کتاب.پارچ رو گذاشت سرجاش و گفتم خوب خداروشکر نریخت.همین از دهنم درنیومده بود که لیوان آبو چپ کرد روی تمامه لباسام.حتی عذر خواهی هم نکرد و رفت.

دیدین یکی میخونه و آدم رو تو حس دعا میبره و یکی هم میخونه آدم هی میگه کی بشه دعا تموم شه؟اول دعا یکی میخوند واقعا قشنگ.بندبند وجودم با دعا بود اما آخراش یکی اومد خوند و اساسی حالمو گرفت با اون صداش.

بعداز قرآن سر گرفتن،و تمام شدن احیا شروع کردن به جمع کردنشون.جعبه قران ها پیش من بود تا اومدن بذارنشون توی جعبه.همه قرآنها ریخت روی سرم.یکی از دوستای مامانم گفت:پاشو برو که خدا آرزوهاتو برآورده کرد.اینقد خوشحال شدم از حرفش.هی میگفتم خدایا اونایی که برای دیگران خواستم رو اجابت کنی برام کافیه.

مردم رفتن و دوستای مامانم و شوهراشون و بابامو و داداشام موندن واسه تمیز کردن مسجد.اومدن درو ببندن که دیدیم 2 تا دختر 2قلوی کوچولو وسط مسجد خوابن و مامانشونو نیس.یکی گفت:مردمن دیگه.اومده 2 کلمه گفته: العفو العفو،دوبچه گذشت رفت.حسابی از حرفش خندمون گرفته بود.سحری رو هم تو مسجد خوردیم.هرکی یه چیزی هم مثه ترشی و نون و سبزی و میوه با خودش اورده بود.مامانم گوشتای غذاشو گذاشت روی پلاستیکی که روی سفره بود.دوستش گفت:ااااا یه بسم اللهی چیزی.چرا گذاشتی کنار.گفتش من گوشت نمیخورم واگه میخواین ببرینشون.منم که نمیخوردم بلند گفتم بسم الله و همه گوشاتو رو چپه کردم اونجا.همه هی میگفتن چه باحالین شما.چه مهمونای بی خرجی.

چون حال نداشتم بیدار بمونم دیگه از داداشم خواستم ببردم خونه.میخواستم پیاده برم اما اون اصرار داشت که نمیتونم پیاده ببرمت.واسه همینم با اون یکی داداشم که داشت میومد رفتم. وقتی داداشم اومد خونه اینقد عصبانی و باهم کلی دعوا کردیم اول صبحی که :آره تو جلوی رفیقام آبرومو بردی و دیگه جایی نمیبرمت.

چند روز پیش زن داداشم با یکی از فامیلاشون یه ناراحتی براش پیش اومده بود.اومد پیشم و گفت نمیشده پیش داداشت زنگ بزنم بحرفم.تماسش خیلی دوستانه بود.تا قطع کرد گفت بیشعور نگفت بیا.گفتم:تو آخرش میخواستی دعوا کنی یا بری اونجا.میگه:میخواستم بگه بیا تا بگم نمیام و بپرسه چرا و بهش بگم قضیه رو.حالا تو میگی چیکار کنم.دوباره به یه بهانه زنگ بزنم بهش شاید بگه بیا.میگم خو ولش کن بعدا بگو.میگه بعدا یادم میره که میخواستم دعوا کنم.نمیدونستم بهش بخندم یا...!

اینم از ماجراهای من.خیلی حرفیدم.خودم میدونم.وظیفتونه شمام بخونین و نظر بدین.وگرنه باز میرم و نمیام آپ کنم هان!

 


چهار شنبه 25 مرداد 1391برچسب:, توسط sogand



خواب های عجیب و غریب...

تا حالا شده یه خواب ببینین که در حد المپیک چرت و پرت باشه؟Night

آقا من چند شبه یه خوابایی میبینم که اصلا خودم از بی مزه بودنشون هنوز تو کفم.یکی نیس بگه آخه اینهمه موضوع واسه خواب؛اینا چین که من میبینم؟

مثلا چند شب پیش خواب دیدم که یانگوم اومده.بعدش بانو چویی یه تار مو از گیومیونگ کنده یواشکی وصل کرده به موهای یانگوم تا مثله دوربین مخفی واسش جاسوسی کنه.بعدش من بچه یانگوم رو بغل کردم،حالش بهم خورده یهو اونوقت بنظرتون چی اورد بالا؟؟؟؟باورتون نمیشه اگه بگم: کاغذ مچاله بالا میورد...!!!

بعدش منو رز رفتیم یه بازار از همینا که موقع بهارو پاییز میذارن.یه مرده هیچکی ازش چیزی نمیخرید ما رفتیم ازش خریدیم.وقتی میخواست وزن کنه اونارو(فکرکنم یه چیزی مثله ذرت بود)دستشو میذاشت زمین و چشاشو میبست میفهمید چند کیلوئه.

بعضی خوابامم که بس که بی ربطن یادم میره چی بود.ما دیرور یه نمایش داشتیم.یعنی استاد زبانمون روز یه شنبه مارو به چند گروه تقسیم کرد و هر گروهی باید یه گفتگوی 10 دقیقه ای درست میکرد و اون 20 نمره از نمره پایانی هم محسوب میشد.منو پروا و پرستو و مهیار باهم بودیم.شبش پرستو زنگید بهم و یه پیشنهادی داد که هم خیلی جالب بود و هم خیلی خنده دار.همگی ظهر فرداش(یعنی دوشنبه)رفتیم دفتر پرستو.ظهر چندتا از دوستاش که بعد از ظهر دوباره کار میکردن میرفتن توی مزون استراحت میکرد و دیگه آتلیه هیچکی نبود.تا نزدیکای 4عصر متن نمایش رو نوشتیم.بعد تا 6 هم صحنه پردازی کردیم.خلاصه 8شب رسیدم خونه.ازفرط خستگی بدون اینکه دیگه دیالوگامو حفظ کنم ساعت 11 خوابیدم.حالا خوابای چرت اون شب.خواب دیدم راهنمایی هستم.بعد قراره اونجا نمایش اجرا شه.ولی بجای 4 نفر 7 نفریم.هستیمم تو نمایش هست.مهیار دیر کرد.وقتیم اومد هی توی نمایش یادش میرفت دیالوگاش من یواشکی بهش میگفتم.بعد یهو وسط نمایش داد زد من دیشب نخوندمش،وقت نکردم.پروا هم از عصبانیت برگه هارو پاره کرد.اصلا یه وضعیتی بود تو خواب بود. من شروع کردم تمرین دیالوگا با مهیار تو خواب.باورتون نمیشه بچه ها وقتی از خواب بیدار شدم دیدم دقیقا چیزایی که توی خواب حفظ کردم همش درسته.اصلا باورم نمیشد.

حالا بشنوین از نمایش نامه واقعیمون...

منو مهیار دوتا دوست هستیم که باهم میریم ترکیه.اونجا بعد از بازدید از جاهای دیدنی میریم هتل و تصمیم میگیریم غذا درست کنیم.چون نمیدونیم چی درست کنیم از شبکه آشپزی تلویزیون کمک بگیریم.

صحنه اول: درحال درس خوندن هستم که مهیار بهم زنگ میزنه و میگه بالاخره بلیط خریدم برای آخر هفته.من از بس خوشحالم شروع میکنم به جیغ داد Yahو دیگه یادم میره با تلفن داشتم حرف میزدم.مهیارم تلفن رو قطع میکنه و میگه: !she is crazy

صحنه دوم: باهم داریم مناظر رو نگاه میکنیم(چندتا عکس از مناظر ترکیه پریت گرفتیم زدیم به دیور کلاس)من ازش میپرسم نظرت چیه؟بعد از کمی حرف،بخاطر ترافیک زیاد و چون گرسنه شدیم تصمیم میگیریم بگردیم هتل.

صحنه سوم: مهیار ازم میخواد که خودمون غذا درست کنیم.من باتعجب ازش میپرسم:                                                                                                                              are u kidding me?you've always hate cooking (یعنی باهام شوخی میکنی؟تاحالا که از آشپزی متنفر بودی.)    

 اونم میگه که الان نظرشو تغییر داده و بریم از برنامه آشپزی استفاده کنیم.پس تلویزیون رو روشن میکنیم.(تلویزیونمون هم یه قاب بود که توی آتلیه ازش استفاده میکنن .پرستو و پروا هم همراه پیشبنداشون پریدن توی کادر)غذای مورد نظر اسنک بود(بس که این پروا شکمو هی اسنک میخوره مجبوری اسنک گذاشتیم غذا رو)بعد از کمی صحبتای خیلی خنده دار و اعلام مواد لازم یه استراحت کوتاه اعلام کردن.در این حین مهیار هی میرفت و میومد.منم یهو گرفتمش و گفتم:? what the hell is wrong with u (یعنی: چه مرگته؟) اونم میگه سخت نگیر خو.جواب میدم که:وقت نداریم و باید مواد رو خرد کنیم.مهیارم میگه:باشه.اول گوجه. - نه گوشت!   _ نه گوجه.....       برنامه شروع شده و ماداریم دعوا میکنیم و همو میزنیم.آشپزا هم هی میگن:!listen وقتی میبینن ما گوش نمیدیم یکیشون از توی تلویزیون در میاد و با دست محکم مارو میرنه و میگه گوش بدین.(این تیکه اینقد استاد و بچه ها خندیدنالبته خومونم موقع تمرین کلی خندیدم و بزور جلوی خندمونو گرفته بودیم)خلاصه غذا رو درست میکنه مهیار و من با زور یه خرده میخورم و میگم بد نیس . مهیار از خوشحالی بغلم میکنه و نمایش تموم میشه.

وقتی نمایش تموم شد اینقد تشویقمون کردن که نگو و نپرس.استاد مدام میگفتم:! fantastic...شماباید میرفتین هالیوود بازی میکردین.باورم نمیشه تونسته باشین همچین چیزی درست کنین.نمایشتون خیلی بامزه بود.

راستی هم حرفایی که توی متنمون بود واقعا خنده دار بود.حتی خودمون موقع تمرینش دل درد گرفتیم بس که خندیدم.اینجا نمیشد بشینم همشو واستون بنویسم.

خوب اینم از خوابای چرت و پرت و نمایش دیروز کلاس زبان ما...

نماز و روزه هاتون قبول درگاه الهی.بچه ها منو هم موقع دعاتون فراموش نکنین.و اینکه دارم دوباره خاله میشم.دعا کنین زودی یه نی نی خوشمل دیگه خدا به عشق خودم و آجیه گلم، رز جونم بده.تحمل نداااااااااااارم کلی صبر کنم تا بدنیا بیاد.

دوستتون دارم.        ... see you sooooooooon


چهار شنبه 11 مرداد 1391برچسب:, توسط sogand



چرت و پرت...

سلام دوست جونیا.خوبین؟یه مدته نبودم.یعنی اصلا وقت نکردم بیام بنویسم یا جواب کامنتاتون رو بدم.پس یه تشکر ویژه از همتون که مثه همیشه لطف داشتین و بهم سر زدین.مرسی داداش مهرانم،مهربان جون(و تشکر زیاد بخاطر اون دعایی که کردی عزیزم)،نوشا گلی و....!مرسییییییییییییییییی!!!

خوب،اصلا نمیدونم چی بنویسم چون راستش یه اتفاقی افتاده و همین مغزمو از کار انداخته.یکی از نوه هامون چندروز پیش وقتی داشته تو پارک بازی میکرده دستش لای همین دستگاههایی که شهرداری میزنه گیر کرده و انگشتش له شده.واسه همینم یه بند انگشتش رو قطع کردن.این نوه از همه عزیزتره چون هم خیلی خیلی خیلی خوشکله و هم باهوش و بامزه.فقط 5،6سالشه.اصلا توی تموم خانواده عزا برقرار شده.بچه ها دعا کنین بشه بعدا با جراحی پلاستیک درستش کرد.جالب اینه که نوه ما اولین بچه ای نیس که اینطوری میشه و شهرداری کاری نمیکنه.لعنتییییی

پریشب دخترخالم اومده بود پیشم.بعد از سحری خوردن تا7 صبح بیدار بودیم.یعنی چشامون میسوخت دیگه از بیخوابی.کلی هم کامران و هومن نگاه کردیم.تا 30/4عصرم خوابیدیم.چقد حال میده آدم روزه باشه و بلند شه ببینه 4 ساعت بیشتر نمونده تا اذان.کلی بازی کردیم باهم.البته منچ بازی و وبگردی.راستی بچه ها باران دخترخالم تازه یه وب درست کرده.برای شادی دلش برین وبش و لینکش کنین و نظر بذارین براش.کاری کنین دل بچه شاد شه،شمام تو این ماه یه ثوابی میبرین.اینم آدرسش:       

                                                                              barankh.loxblog.com

 آدم وقتی روزه میگیره حال هیچی نداره.مثه الان من که اصلا حال نوشتن ندارم و قیافم اینطوری شده بعد کلی تونستم پستم رو کامل کنم و واسه نمایش بذارم بعداز چند روز.وااای تازه باید برای فردا هم یه متن درباره خواب واسه کلاس زبان آماده کنم. آههههههههههههههه.

چندتا جک میذارم بجای ننوشتنم.رز جونم مرسی که بالاخره اومدی.

نظر فراموش نشششششششه،خودم بی اعصابم میام میزنمتون نظر ندین هان!!!

 

معمولا تو قبل از افطار ایجوری هستی

.(‘.’)
].[/
_/ \_

ولی بعد از افطار !

_(‘.’)_
( . )/
_!/ !_

خسته نباشی !

یارو میره تو داروخانه و می پرسه شما ” اسید استیل سالیسیلیک ” دارید؟

فروشنده میگه: منظورتوت آسپرینه؟

جواب میده : آره خودشه ؛ اسمش همش یادم میره !

 

به یارو میگن جوونیات ورزش میکردی

میگه آره هالتر میزدم

میگن الان چی؟

میگه الان حال ندارم فقط تر میزنم !

 

دلم انفجاریست ، بمبم تو باش!

دری بسته هستم ، پلمبم توباش!

مرا کشف کن گرچه دور از توام

بیا و کریستف کلمبم تو باش!

 

خوب دیگه ما رفتیم تا داشتن حال واسه آپ بعدی...


سه شنبه 3 مرداد 1391برچسب:, توسط sogand