دنیای من و هستیم

 
درباره وبلاگ

 

آخرين نوشته ها

 

نويسندگان

 

پيوند ها

 

آرشيو مطالب

 

پيوندهاي روزانه

 

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی

 

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 98
تعداد نظرات : 1251
تعداد آنلاین : 1

دوست دارم اسیسم
کد موس


 
lonely

after many time...

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.


ادامه مطلب

شنبه 9 آبان 1394برچسب:, توسط sogand



من بعد از سالها....

وااااااااااااااااااااااااااااای سلام......حال شما.................خنده

دلم براتون یک ذره شده.تقریبا نزدیک یه ساله که نبودم.دیگه این دانشگاه جد آبادم رو جلو چشامون اورده.خدارو شکر رسیدیم ترم آخر.این لیسانسم بگیریم بذاریم در کوزه آبشو بخوریم ببینیم چقدر گواراست.شماها چطورین؟؟؟؟ چه خبر؟؟؟؟؟؟؟؟زبان درازی


سه شنبه 2 ارديبهشت 1393برچسب:, توسط sogand



ظهوریدم باز...

وااااااای سلام دوستای گلم خوبین؟

دلم براتون یه ذره شده.این درسای بی صاب شده که پا گذاشتن بیخ خرم و اصلا وقت ندارم.الانم که ترم تابستونه دارم هرروز تا عصر دانشگاهم و جد آبادم جلو چشام اومده دور از جون شماها.تازه اینهمه درس آدم میخونه الکی.

دوستان عزیز بهم مشاوره میدید لطفا؟
به نظرتون بعد از این که  لیسانسم رو گرفتم
رخت چرکای مردم رو بشورم یا رستوران تی بکشم !?!?

کلا دقت کردم ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺍﺭﯼ ﺟﻮﻥ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﺗﺎ “ﻟﯿﺴﺎﻧﺲ” ﺑﮕﯿﺮﯼ ، ﻓﻮق ﻟﯿﺴﺎﻧﺲ ﻣُﺪ میشه ؛
ﺧﻮﺩﺗﻮ ﺟﺮ ﻣﯿﺪﯼ ﮐﻪ ﻓﻮﻕ ﻟﯿﺴﺎﻧﺲ ﺑﮕﯿﺮﯼ ، “ﺩﮐﺘﺮﺍ” ﻣُﺪ ﻣﯿﺸﻪ ؟واالا.....

 ماه رمضونم که  گذشت ، کسی افطار دعوتمون نکرد که هیچ ،کسی هم در این خونه رو نزد یه آش کشکی شعله زردی ،اصن هیچی !ملت دین و ایمونشون سست شده واقعا.

یه دوست دارم ی پسر داره خفن بامزه.یعنی عشقمه ها.اما تنها مشکلم باهاش اینه که این فسقل 3 ساله انگار کنترات گرفته منو فقط ضایع کنه.رفتم خونشون داشتم عکساشو میدیدم الکی گفتم اااهههه این پسره چقد زشته!نه گذاشت نه برداشت با پشت دست زد تو دهنم.چند شب بعدش رفتیم پارک.این عاشق پفکلیه.هی میگفت من پپلی میخوام.میگفتیم بابا نیومده آقاهه که.حالا نمیدونم اون چراغای گاری دستی رو از کجا دیدیده خووو.سرمو گرفته وداد میزنه توررررریی.اونژاشت.(کوررری.اونجاست)هفته پیش رفتیم باغ ساعت 11 شب تا سحری اونجا بودیم.همه میرفتن تو استخر شنا میکردن.آبش زیاد بود من نرفتم فقط لب استخر پاهامو تکون میدادم.این جقله بچه داد میزنه:خووووووووو هشتم تردی.برووووو.(خووو خستم کردی)دیشبم که پدر همه رو در اورد که میز تحریری میخوام.براش خریدن.رفتیم بذارنش خونه.آقاااااااااا شرفمونو برد تو خونه بس که گریه کنه.هی میگفت: میتام مشتامو بنویشم.آخه بچه تو درست کجا بود.خلاصه با هر مکافاتی بوده آروم شد.نشستیم خواستیم پفک بخوریم میگم:عcیزم یکی بده.میبینم برش داشته میگه:اینا داروئه. من   بقیه

حالا بقیه شاهکاراشو بعدن براتون میگم.

امروز بازم کلاس رو دو در کردیم نرفتیم .هفته آینده جلسه آخره ما هنو یه یه بارم سرکلاسش نبودیم.گفتم میمونم خونه امروز سابی میخوابم و بعد کارامو میکنم اما...کلا يه روزايي هست كه يهو قصد مي كني اتاقتو مرتب كني...همه ي وسايلتو كه مي ريزي بيرون تازه ميفهمي چه غلطي كردي.

این شد که تصمیم گرفتم بیام آپ کنم بهتره مگه نه؟؟؟؟؟؟؟

الان دارم آمین حبیبی گوش میدم هی میگه:این عیدو نمیخوام.

لامسب انگار روزه نبوده ببینه ما تو این گرمای 50 درجه چه زجری کشیدیم پیاده رفتیم دانشگاه و اومدیم.

اینم عکس همون عشقم که همش ضایعم میکنه.البته این عکسش در وقت گردش و در چادر گرفته شده

 


پنج شنبه 17 مرداد 1392برچسب:, توسط sogand



سلام

واقعا واقعا واقعا متاسفم از اینکه این همه مدت آپ نکردم.باور کنین اصلا وقتش رو ندارم.امتحانام شروع شده و هنوز پروژه هامم انجام ندادم.

بازم متاسفم که وقت ندارم حتی جواب کامنتای شما دوستای گلم رو بدم.

بذارین امتحانام تموم شه(البته باید برام دعا کنین همه رو 20 بشم هاااا!)قول میدم جبران کنم.

فعلا


یک شنبه 29 ارديبهشت 1392برچسب:, توسط sogand



ذوق مرگ.....

سلام به همه

الان آتلیه پرستو هستم.ازاینجا صحبت میکنم.بعد از2ماه اومدم بگم وجود دارم و فقط این لوکس بلاگ نذاشته مطلب بذارم.فعلا حرفی ندارم از ذوق...

راستی..خاله جونم تولدت مبارکککککککککککک

خدایا

 

از عشق امروزمان چیزی برای فردا کنار بگذار.

نگاهی ،

یادی ،

تصویری ،

خاطره ای

برای هنگامی که فراموش خواهیم کرد

روزی چقدر عاشق بودیم


دو شنبه 2 ارديبهشت 1392برچسب:, توسط sogand



کسی میدونه چرا لوکس بلاگ مدتیه خرابه؟نمیذاره مطلب بذارم

چهار شنبه 28 فروردين 1392برچسب:, توسط sogand



برگشتم...عمه شدم...نقره داغ...

سسسلللللااااااامممممم به بروبچ.یه عالمه دلم براتون تنگ شده.چه خبرا؟وای این مدت که نمیشد بیام داشتم دق میکردم.با امتحانات چه کردید؟

خدارو شکر که من همه رو پاس کردم و به گفته مدیر گروهمون الان یکی از نوابغ دانشگاه به حساب میام.سفر مشهد هم واقعا فوق العاده و عالی بود.بخصوص با دوستای گلم.اینقده بهمون خوش گذشت که نگو.فقط کاش رز هم بود.انشالا قسمته تک تکتون بشه برید امام رضا.

2:30 شب رسیدیم وطن.رز گلم صبح اومد پیشم.واقعا لذتبخش بود.کلی درمورده بچه حرفیدیم.چون نی نی دوست داشت رز جونم و غافل از اینکه.....

بچه ها من عمهههههههههههههههه شدم.رز جونم،زن داداشه نازم 1 ماه و نیمشه الان.وقتی شنیدم اینقد خوشحال شدم که میخواستم از اعماق اتم های بدنم جیغ بزنم.ولی کی حالا تا 9 ماه صبر کنه؟؟؟

4شنبه پیش عروسی پسر عمو بود.رفتم آتلیه پرستو اینا عکس گرفتم البته با عجله.پروا سرویس سنگ گردبند ایناشو که برای تولدش هدیه گرفته بود چون همرنگ لباس بود بهم داد تا خوشگلتر بشم.فقط گفت حواست باشه دست میزنی دسبندش باز میشه.آقا من حتی به دست زدن و تالار هم نرسیدم.تو راه آتلیه تا ماشین افتاد.یعنی تمام عروسی اعصابم داغون بود.بعد از تالار هم ادامه عروسی خونه ما برگزار شد چون حیاطش بزرگ بود.با رز جون اینا تو ماشین نشستم.مثلا میخواستم تو مسیر یه ذره حال کنم ناراحتی دستبند از یادم بره.آهنگای داداشی که هیچ کدوم حال نداد که فدای سرتون،به ماشین عروس نتونستیم نزدیک بشیم که هیچ....آخه برادر من چرا دیگه از کارناوال هم جدامون کردی؟هی به داداشم میگم از اینور فلکه رفتن و هی میزدم تو سر خودم که بابا توجه کنین به بنده،هی میگه نه خودم دیدم از اینور رفتن.خلاصه دور باباطاهر رو خوردیم و آخرش که فهمیده اشتباه کرده و ما داریم اون عقب مثه منگلا تک و تنها دست میزنیم و قر میدیم تو ماشین و من هی غر میزدم میگه:چه میدونم خو؟بارم شیشه اس،حواسم پرته! من گفتم:برو بابا انگار تا حالا کسی بچه دار نشده.

ولی عزیزم وقتی تصورش رو میکنم داداشم بابا بشه...عزیزم...چقد بهش میاد...خدایا یه نی نی سالم و خوشکل و از نوع پسر نصیبشون کن.

شنبه رفتم دنبال دستبد سرویس واسه پروا.از شانس مزخرف اصلا اون نوع مروارید نبود.با التماس به فروشنده گفتم یه فکری کن برام.بیچاره تنها سرویسی که داشت رو خراب کرد تا به منه فلک زده کمک کنه.خلاصه 25هزار تومن خرج برداشت.یعنی چنان نقره داغ شدم که کمرم بلند نمیشه از زیر بار این مصیبت.چه کارا که با این 25 تومن نمیشد کرد.

امتحان ترم 6 زبان رو هم امروز دادم.دیگه میرم ترم 7.توی دانشگاه هم یکی از استادای عزیزم که قبلنا باهاش درس داشتم دوباره استادم شده.خیلی خوشحالم.چون از شخصیتش و طرز رفتارش خیلی خیلی خوشم میاد و بهش احترام میذارم.همیشه هم سر کلاساش انگیزه میگیرم.حالام قراره طرز ساخت وب سایت از طریق جوملا رو بهمون آموزش بده.

بچه ها مدتی نبودم اصلا دستم به نوشتن و خاطرات بامزه نمیره.بابته چرت و پرتای امروز معذرت.فقط خواستم بگم وجود دارم.

فردام با هستیم قرار دارم که کادوی تولدش رو بدم.گرچه 1 اسفند تولدش بود و اصلا این وبلاگ بخاطره اون برپا شد اما چه کنم برام جور نمیشد ببینمش.

نظر یادتون نره...

سیماجونم،خاله شدن تو هم مباررررررررررررررررررررک.

تنهایی ریشه تمامی گناهان و درد هاست ؛


 

 

 

چوپان را "تنهایی"دروغگو كرد !!!


سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:, توسط sogand



عرضی کوتاه...

سلام به همه

مدونید...

مـــــوز کیلــويي 4000 تــومـــان !!!!!!! یعنی فقط به میــمـون حســـودیمون نشــده بــود که شـــد

امروز رفتم یه محلول پاک کننده چشم بخرم.قبلش به پرستو میگم تا الان هروقت رفتم بخرم هی 1500 روش کشیدن اینبارم لابد...!خلاصه رفتیم وگرفتم و خواستم حساب کنم میگم چقد تقدیم کنم؟میگه:قابل ندره 8000 تومن.گفتم بابا چه خبره؟هنوز 2ماه نشده که خریدم 5500.طرف میگه: هوووووووووووووووووووووووووووووووووووو خودت میگی 2 ماه پیش،قیمتا روزانه عوض میشن.منم که قیافم این جوری دیگه.مجبوری خریدم.

 

دیروز خونه مادربزرگم جمع بودیم.دختر داییم داشت شال گردن میبافت واسه کار عملی مدرسه شون.منم که عشق بافتن،زنداییم یادم داد و شروع کردم بافتن.2 ردیف من بافتم یه ردیفم دختر داییم،بعدش مامانم 4 ردیف شکافت و کلی استعدادامونو زیر سوال برد.

راستی خداروشکر 5شنبه امتحانام فینیش شد.نصف گوشت تنم ریخت.واسه یه امتحان جوگیر شده بودم تقلب کنم.کرم تقلب افتاده بود تو جونم.گفتم بذار منم یه بار تو عمرم تجربش کنم.خلاصه با بروبچ جای درس خوندن وقتمونو صرف نوشتن برنامه های c++ بصورت ریز مولکولی نوشت، کردیم.من چفت کردم به لایه مانتوم و پرستو تو آستین پالتوش و بقیه...خلاصه...رفتیم سر امتحان دیدیم زرششششششک.حتی یه برنامه هم از تو جزوه نیورده.4 سوال اورده 4 نمره.اینقد سخت که همه هنگ کردن.بیشتر بچه ها پاشدن و حذفش کردن درس رو.مراقب کمی بعد بهم گفت روکدوم سوال موندی؟ گفتم 4.گفت:از دوستات کسی نوشته گفتم:آره این دوست بغلیم میدونه تقریبا.گفت:خوب ازش بپرس.یعنی من کف کرده بودم.فکر کردم شوخی میکنه بعد فهمیدم راس راسی گفته.پشت سریم گفت من تو کتابی اینو دیدم.مراقبه گفت:کتابه باهاته؟ دوستم:آره. مراقب:بازش کن از روش بنویس. دوستمم راحت نوشت.دوباره مراقب گفت:سوال 3 رو نوشتی؟ گفتم آره. یه چک نویس داد دستم گفت:رو این بنویسش.وقتی نوشتم داد دست بچه های دیگه.خلاصه یکککککککک امتحان خفنی بود که نگو.مشورتی هم نشد کامل بنویسیم.وقتی اومدیم برگه هارو تحویل بدیم راقبه گفت:نرین به کسی بگین برام شر درست کنین.چون همتون روی امتحان اعتراض داشتین اینکارو کردم.مام همه گفتیم بابا دمت گرم....

4شنبه از 8 صبح بچه ها اومدن خونمون درس بخونیم.این پرستو یعنی نشده بیاد خونمون و چیزی نریزه رو فرش. اینبار که خونمونو در برابر تمامه مایعات مصون کردم از دستش با خودکار یهو یه خط گنده رو شلوارم کشید.یعنی باید یه فکریم با جامدات کنم از دستش.کم کم هوارم باید ازش بگیرم و وقتی اومد خونمون اینجور حبسش کنم

آهان!اینهمه حرف زدم که بگم 21ام میرم مشهد.چون17 تا 20بهمن انتخاب واحدمونه واسه همین تاریخ رفتنمون عوض شد.

نظریادتون نره.........


شنبه 14 بهمن 1391برچسب:, توسط sogand



دوباره طلبیدم...

یه خبر که خودم دارم برای رخ دادش لحظه شماری میکنم اینه که 14 بهمن دارم با دوستای عزیزم میرم مشهد.یعنی باورم نمیشه که امام رضا دوباره طلبیده باشدمون. اینقد خوشحالم که اندازه نداره.اولش نمیخواستم برم اما پروا اصرار کرد و بخاطر اینکه روحیش کمی عوض شه تصمیم گرفتیم بریم.(آخه بیچاره با این سرکار رفتن و استرس امتحانا باباش دراومد)

رز جونم کاش اینبار که دارم با دوستام میرم توام بودی تا بیشتر از چیزی که چندماه پیش لذت بردیم از باهم بودن لذت ببریم.

دیروز اولین امتحانم رو دادم.کلا 8 دقیقه سر جلسه نبودم.در عرض 2 دقیقه جواب 40 سوال رو دادم و 6 دقیقه اضافه رو منتظر برگه بودم تا بیارن امضا کنم.مراقب و حراست امتحانا کفشون بریده بود که چه زود اومدم بیرون.امروز خبر رسید که نمره منو پرستو و پروا و اون دوست جونم 20 شده.

یعنی خداجون میشه ببینم الگوریتم و شی گرا  و گسسته هم 20 بشم؟

هفته ای که پیش رو دارم یکی از سختترین هفته های زندگیمه و سختترین امتحانای عمرم رو باید جواب گو باشم.برام دعا کنید موفق بشم.

12 بهمن امتحانم تموم میشه.14 بهمن هم که میرم مشهد واسه یه هفته.امیدوارم فرصت بشه دوباره بیام و بهتون سر بزنم قبل از رفتنم وگرنه دیدار ما باشه 20 بهمن به بعد.

از همه دوستای گلم که تولدم رو تبریک گفتن و این مدت سر زدن بهم خیلی خیلی مرسی و شرمنده که فرصت ندارم جواب کامنتاتون رو بدم.جبران میکنم حتما البته بعدا.

دعا و نظر فراموش نشه


سه شنبه 26 دی 1391برچسب:, توسط sogand



تولدددددددددددم مبارک....هوررررررررااااااااااا

سلام به همه...

اول یه کف مرتب به افتخارم بزنین...........

اینم کیک ...نوش جان...اينم كيك تولدت گلكم.

امروز تولدمه گرچه دیگه الام داره ساعت 12 شب میشه و باید بگم دیروز تولدم بود..حالا...

از یک ماه پیش که بروبچ دارن بهم تبریک میگن.دیشبم بعد از ساعت 12 که شد 14 دی، دیگه گوشیم داشت منفجر میشد از مسیج تبریک تولد، مموریم که پر شده بود.کفم بریده بود حسابی.یعنی چقدر حال میده آدم بفهمه این همه آدم هستن که روز تولدش رو بخاطر دارن.تا الان کلی هم کادو از مامانی و داداشیا و دوستام گرفتم که عاشق تک تک کادوها هستم.الانم که مامانیه طاها جونم یه کادو خیلی خوشمل بهم داد.البته قشنگترین کادوش اومدنه خودش بود که روی ماهشونو دیدم.

کادو گرفتنم حالی میده که نگو.ولی.....دیروز منو پروا کلی گریه کردیم که داریم پیر میشیم شده 21سالمون.(البته پروا 1ماهی تقریبا از من بزرگتره)

امروزم با دوستام رفتیم از صبح تا 5 عصر درس خوندیم.(ببینین چه بچه های خوبی هستیم.روز اربعینم درس میخونم)یه کتاب هم از اونا هدیه گرفتم که از خوشحالی داشتم دیوونه میشدم(آخه خیلی دنباله اون کتابه گشته بودم)

البته ضدحالم این بود که پروای بیچاره سرکار باید میرفت و باهامون نبود.(آخه روز اربعین هم دست از سر دوستم نباید بردارین؟)پرستو هم که اراکه.خوش به حالش تو برفاست.

خلاصه ....... تولدم مبارک

آهان یادم رفت.....رز گلم ببخشید که نتونستم بیام  روی ماهتو ببینم.خودت که میدونی این امتحانا خیلی پدر درآرن.


پنج شنبه 14 دی 1391برچسب:, توسط sogand



بهترین دوستای دنیا...

تا حالا از دوستام حرف زدم اما از کارای بامزه یا سوتی هاشون اما اومدم یه پست بذارم مختص اونا و بگم که بهترینن و بگم که:گاهی فکر میکنم یه کم بودایی تو زندگیم دارم اما دوستای عزیزتر از جونی که خدا بهم داده جبران همه نداشته هامه.دوستایی که نه تنها موقع شادی کنارم هستن بلکه موقع غم و بیماریم یه لحظه هم رهام نکردن.

خدایا ممنونم که این فرشته ها رو توی زندگی من قرار دادی.بهت التماس میکنم که هرچی بهترینه تو  دنیا و آخرت بهشون عطا کنی.

امروز وقتی توی دانشگاه بودم بازم اون حساسیت شدید غذایی سراغم اومد.بحدی که تحمل موندن و سرکلاس بودن رو نداشتم.تمام جونم کهیر زده بود و خارش شدیدی داشتم.حتی توی صورتم.میخواستم با آژانس بیام که دوست مامان دانشگاهیم(بخاطر اینکه شاید نخواد اسم واقعیش رو بنوسم نوشتم:دوست ماما...) نذاشت و گفت خودم میبرمت خونه.تا دم خونه منو رسوندن و حتی میخواستن برم دفترچم رو ببرم و منو ببرن پیش پزشک.اما قبول نکردم چون یه کلاس خیلی مهم داشتیم هر آن ممکن بود استاد رفته باشه سرکلاس.نگران بودم مبادا بخاطر من دیر برسن.بعد از اینکه کلاس هم تموم شده بود هرکدوم زنگ زدن و درمون دردم رو کامل کردن.دوستای گلم عاشقتونم بخدا،عاشقتون...

خدایا هزاران هزاران بار شکرت بخاطر چنین فرشته هایی...

پرستوی من،دوست مامان دانشگاهیم،مامان دانشگاهیم،پروای عزیز و... خیلی دوستون دارم و آرزوی بهترینها رو براتون دارم.

خدایا و شکرت که توی خانواده خاله ی مهربونم و رز گلم رو دادی بهم که مایه آرامشم باشن.من خوشبخترین آدم دنیام.

و خدایا سپاس برای بهترین پدر و مادر دنیا و برادرای عزیزم.

خدایا چقدر بهم نعمت دادی و من ندیدم.

دوستان من،مثل گندمند!

یعنی یک دنیابرکت ونعمت، نبودن شان،قحطی وگرسنگی است
ومن چه خوشبختم که خوشه های طلائی گندم دراطرافم موج میزند
مهربانى تان راقدر میدانم وآنرا در سیلوی جان نگهداری خواهم کرد . . .


دو شنبه 27 آذر 1391برچسب:, توسط sogand



بی حوصله ام...

سلام به همه داداشیا و آبجیا

ببخشید که با وجود کامتای پر مهرتون من فرصت آنچنانی برای آپ و سر زدن بهتون ندارم.

الانم که دارم مینویسم در کمال بیحوصلگی سر میبرم.یعنی یعنی امروز با خودم عهد کرده بودم 8 صبح از خواب پاشم و ریاضی مهندسیم رو که هنوز لاش رو هم باز نکردم بخونم.ولی زهی خیال باطل.هیچی نخوندم.الان بی نهایت دلم واسه استاد زبانم و پرستو جونم تنگ شده.بچه ها اینقده این استاد زبانمون رو دوست دارم که نگو.گاهی دلم میخواد سر کلاس بلند شم محکم بغلش کنم و ببوسمش بس که مهربون و بامزه اس.(استادمون پسر نیس هااا،فکر بد نکنین)پرستو جونم کجایییییی؟چقدر دوریت حتی برای 1 ساعت هم واسم سخت شده.

یه نمایشگاه کتاب تو شهرمون گذاشتن.منم که عشق کتاب و از همه مهمتر اینکه 50%تخفیف داره.کلی با پرستو رفتم کتاب خریدم.

یه کتاب خریدم در مورد شیطان بود که دخترارو میکشه.موقعه خوندنش به حدی وحشت کرده بودم که با صدای گوشیمم از جا میپریدم.شب بعدش که پرستو خونده بودش اونم تا 3 صبح نخوابیده بود از ترس و روز بعد هردومون یه گردن بند که حاوی آیه قرآنی بود خریدیم و گذاشتیم گردنمون.(یکی نیس به ما بگه:آخه مگه مجبورین؟؟؟)

دوشنبه آینده یه امتحان خیلی سخت دارم که از همین حالا عزاگرفتم و اعصابم خورده.

فردا قراره یکی از دوستامو بعد از 1 سال ببینم.خیلی خیلی خوشحالم.دلم براش نقطه شده.با پرستو و همون دوستمون ناهار میریم بیرون و عقده های این 1 سال دوری رو 3تایی به در میکنیم.

راستی الان ترم 5 زبان هستم.گاهی وقتی فکر میکنم که ترمای بالاتر استادمون میخواد عوض شه روانی میشم.آخه من میس... خودم رو میخوام.

خوب دیگه حرفم نمیاد.فقط دعا کنین امتحانم رو خوب بدم.

من از دوستام انتظار دارم

تو مواردی که حق با من هست ، طرف “حق” باشن

تو مواردی هم که حق با من نیست ، طرف “من” باشن !


پنج شنبه 15 آذر 1391برچسب:, توسط sogand



چند اتفاق کوتاه بامزه...

سلام دوستای عزیزم.مرسی از همگی بابته کامنتا.فرارسیدن ماه محرم رو به همه تسلیت میگمArabic Veil.وای چه حال و هوایی داره،مگه نه؟

خوب میدونم نباید زیاد بخندیم اما وبه و اتفاقای زندگیم.چیکار میشه کرد!

سه شنبه بارون خیلی شدیدی گرفته بود.ساعت 8 کلاسم بود و مجبور شدم با آژانس برم.چون نمیخواستیم بریم زبانکده گفتم میرم خونه و دوباره برمیگردم ظهر که کلاس دارم.ساعت 10 بود.بارون بیهنایت شدید بود.پروا چتر داشت.4تایی داشتیم میرفتیم اما پروا و پرستو تنها زیر چتر بودن.منو اون دوستم عین کسی که با لباس شنا کرده باشه خیس بودیم.آب از سرو صورتم ناجور میچکید.به پروا گفتم نصف راه چتر رو بده ماها که کمی بتونیم راه بیایم،مردیم زیر بارون.اونم گفت:میدونی چیه؟من زود سرما میخورم.شما که خیس شدین دیگه.       بیا.اینم از دوسته صمیمی آدم.و این شده که الان بنده 3روزه دارم از گلو درد میمیرم و انگار کاکتوس کاشتن تو گلوم.Smiley

امروز امتحان پایان ترم زبان داشتیم.نیس که ترم پیش همه سر امتحان تقلبی کردن،این ترم شفاهیش کرد استاد جونم.3تا 3تا میرفتیم تو.اول منو و پرستو و یکی دیگه بودیم.یه جا از اون همکلاسمون سوال پرسید :Do you eat dairy? (لبنیات میخوری؟) دختره گفت: ?what  استاد جون گفت: dairy!(تلفظ: دیری) یهو دختره بلند گفت: آهان!خرما!      یعنی ما نمیدونستیم از خنده چیکار کنیم.girl_haha.gifیه چیزی مثه خرمای زاهدی هست که ما بهش میگیم دیری حالا اونم فکر کرده بود منظور اونه.

بعد زبانکده رفتیم دانشگاه منتظر اسی بودیم که : با بروبچ داشتیم میحرفیدیم که یکی از دوستام با پاش یه چیزی رو هل داد عقب و گفت:نمیدونم چی بود خورد به پام؟هنوز این جمله رو نگفته بود که صدای ترکیدن یه ترقه ناجور آخر کلاس که ماها نشسته بودیم اومد.نگو یکی از پنجره ترقه پرت کرده بوده تو کلاس.چنان صدای وحشتناکی داد که نگو.جیغ بود که میکشیدن.ولی خیلی حال داد ها!

استاد گرامی که بعد از نیم ساعت تشریف اوردن در حال نوشتن یه شبه کد در تخته سفید کلاس بود که: دست کشید به سرش و گفت:چی بود؟ سقف رو نگاه کردیم دیدیم آب چکیده.پرسید:آب از کجاست؟یکی از بچه گفت:استاد آبخوری بالای این کلاسه.(چون ما طبقه پایین بودیم) یکی دیگه گفت: نه بابا.بالا دسشویی ها هستن.استاد بیچاره هنگ کرد.رفت نشست و گفت من دیگه درس نمیدم.حالم گرفته شد.یه ذره مو داشتیمم اینام مریزن. یکی در این حین داد زد: استاد تو فکر نباش.بالا دستشویی اساتیده.از خودتونن.  یعنی این جمله همانا و منفجر شدن بچه ها از خنده همان!

تا اطلاع بعضی ها دانشگاهمون در دسته احداثه.واسه همینم دانشگاه ما موقتن جای دیگس که کلاساش به اندازه گنجایش ماها نیس.اینقدر ناجوره که تا دم در صندلی هست و هیچکسی از جاش نمیتونه بلند شه،چه برسه بخواد بره بیرون.اینقد نزدیک که صندلی جلویی چسبیده به زانوهای طرف عقبیه.یکی از دانشجوها که از این وضعیت خسته شده بود دست به دعا برد و بلننننننننند گفت: خدایاااااااااا،کلاسای دانشگاه مارو گشاد بگردان.(همونجا باید یه پس گردنی میخورد که یاد بگیره از کلمات زیبا در دعا استفاده کنه)

راستی بچه ها نظرتون چیه اسم وبلاگمو عوض کنم.؟هرکی نظری داره بده.منتظرم


پنج شنبه 25 آبان 1391برچسب:, توسط sogand



واسه دست گرمی...

نزدیک به 1 ماهی میشه نیومدم.شرمندم دوستای گلم.خوشحالم که با وجود اینکه وقت نمیکنم حتی بهتون سر بزنم اما شما دائم جویای حالم هستین

نوشای هنرمندم،پیمان جان،مهران عزیز،داداش حسین،آقا هادی،مهسا جون و ... و البته بشار جان؛ یه دنیا تشکر واسه کامنتاتون.

اینقد نیومدم که اصلا یادم رفته دیگه چطوری بنویسم.به حدی این درسا مشکل و سخته که اگه یه چاره ای بود انصراف میدادم.همش ریاضی و برنامه نویسی.پدرم دراومده.صبح زیبا و سرحال میرم،شب با قیافه ای عین جن و بی حال در حاله مرگ برمیگردم.زبانکده هم که میرم دیگه بدتر.الان یکی از بزرگترین آررزوهای زندگیم شده که بدون استرس و به مدت چند ساعت بخواببببببببببببم.

یه خبر خوشحال کننده اینکه خاله جونم رفته سرکار و الان حسابدار شهرداری مرکزی شده.یعنی اینقده خوشحالم و افتخار میکنم بهش که نگو.عاشششششششششششقتم خاله جون.

پروا جونمم رفته سرکار.بنظرم جایی که کار میکنه عالیه و البته خوش به حالش که کلی کتابم دورو ورش هست.

همین جمعه رز جونم اینااومدن.اصلا با دیدنش روحیه گرفتم.میدونم وقتی میاد هردومون کمی اذیت میشیم بخاطر رفتار دیگران اما به دیدنه رز جونم می ارزه.دیروز که رفت انگار غم عالم رو تو دلم ریختن.

تولد استاد زبانمون رو هم گرفتیم.خیلی خوش گذشت.البته میدونم اینهمه اذیتش میکنیم و نمیتونیم محبتاشو جبران کنیم.ولی تولدش خوش گذشت.کلی هم عکس گرفتیم.روی بینی من و پرستو کیک مالید و 3تایی عکس گرفتیم.اون عکس رو بیشتر از همه دوست دارم.

یه کانور سیشن ساختیم خودمون حال کردیم.من و پرستو 2تا بودیم که اومدن تست خوانندگی بدن.2تا از دوستامونم داور بودن.اولش من عمو سبزی فروش رو به انگلیسی خوندمو بچه های کلاس دست میزدن و جواب میدادن.وقتی به استاد نگاه کردم دیدم داره با تعجب و لبخند نگاه میکنه اعتماد به نفسم بیشتر شد و بلندتر خوندم.پرستوی بلا نگرفته هم که نقش معتاد رو بازی میکرد آهنگ دنس رو خوند.وااااااااااای یه حرکاتی انجام میداد که نگو.پشت کفشاشو خوابونده بود یه مانتو عین عبا پوشیده بود.کفشا رو میسابید و میومد.بعدم عین معتادا شروع به خوندن کرد.آخرشم که آهنگ انریکه رو پخش کردیم و دوتایی همراه با رقص تانگو اجراش کردیم.استاد جون فکر نمیکرد بخونیم باهاش.گاهی وسطاش پرستو خوابش میبرد.وااااااااااااااااااااااای جاتون خالی.یعنی اینقد حیفم میاد دوربین نبردیم فیلم بگیریم.

دوستم ماشین خریده تازگیا(قسمت خودم کنه)چون خونمون پیش همه، کلاسایی که باهم داریم رو با هم برمیگردیم.چند روز پیش داشتیم برمیگشتیم که سر یه 4راه ایستادیم.بعداز چند لحظه دوستم میگه:ااااااااااااااااااا،کی چراغ قرمز زدن اینجا؟با تعجب موندم نگاش کردم کردم و گفتم:پس واسه چی 1ساعته واستادی اینجا اگه چراغ رو ندیدی؟ اونم گفت: چه میدونم!این ماشین واستاده بود،منم موندم پشت سرش.

امروزم 2تا کلاس چرت،هردوشم با یه استاد داشتیم.برای درس اول که تا استاد اومد پرستو تشریف برد بیرون و خوابید و نیووووووومد تا کلاس بعد.کلاس دوم رو که ازش متنفرم.چون هیچی ازش نمیفهمیم.یه برنامه داد گفت اگه حل نکنین همتون رو میندازم.اگه حلش نکنین باید خجالت بکشین و خودتون برین درس رو حذف کنین.عرضم به حضورتون  که ما 6،7 تایی مشورت میکنیم،تازه حلم نمیشه.وقتی خودش حلش کرد دیدیم اگه 1سال بهمون وقت میداد به همچین نتیجه ای نمیرسیدیم.فقط تونسته بودیم تا نیمه حل کنیم.تا رفت بیرون گفتم:من احساس خجالت که نمیکنم هیچ،خیلی هم مفتخرم که تا نیمه حلش کردم.

نظررررررررررر یادتون نره...

 

یعنی این انگار خوده منم...

گروه اینترنتی میشی گروپــــ


یک شنبه 14 آبان 1391برچسب:, توسط sogand



سوتی های پرستو...

سلام به همه دوستای گلم که دلم براتون یه ذره شده.تقریبا 20 روزی میشه ننوشتم.ببخشید باور کنین اصلا وقت نداشتم.حتی کمبود خواب هم پیدا کردم.دیگه دانشگاه شروع شده و گرفتاری هم شروع...

امروز فقط از سوتی های پرستو میخوام حرف بزنم.جریان ماهی جونم رو میذارم برا پست بعد.تا جایی که بشه هم خلاصه وار میگم...

نظر بذارین هان!

سوتی 1: بعد از مدتها پرستو اومد خونمون.مامانم خیلی دوسش داره.هی مامانم بهش میگفت:آره،دیگه نمیای کم پیدا شدی! پرستو هم اومد شوخی کنه گفت:خوب چیکار کنم خاله؟کلی بچه دارم باید زیر پارو بلم بگیرمشون.(بجای پرو بال گفت پارو بل)

سوتی 2: ما خیلی خیلی وراجیم.تو کلاس که میریم،اینقد حرف میزنیم که فقط صدای ما 3،4تاست.تازه اونم بلند بلند و با خنده های فراوان.در حین وراجیمون چشمون به 2تا از بچه ها افتاد که باهم صمیمی هستن.دیدیم دارن ساکت روبرو شونو نگاه میکنن.برامون خیلی عجیب بود چرا ساکتن.چون با اینکه ما هرروز همو میبینیم ولی باز کلی میحرفیم واسه همینم پرستو یهو در اومد بهشون گفت: پیشنهاد میکنم حالا در مورد چیز دیگه ای سکوت کنین.

سوتی 3: با هم رفتیم یه صنایع دستی.به محض ورود پرستو دستگاهه بوق زد.بهش گفتم چی تو کیفت داری که بوق میزنه.اما حواسش نبود و رفت.وقتی داشتیم خارج میشدیم اون اول رفت.باز بوق زد.بهش گفتم چی داری تو کیفت.دستگاهم همینطور بوق میزد.صاحب مغازه اینام مونده بودن نگاش میکرن.پرستو که حسابی ترسیده بود.کیفشو گرفت گفت:بخدا چیزی برنداشتم.بعد که توجیه شد چرا بوق میزنه دیدیم یه کتابه که بارکدش رو نسوزوندن.

سوتی 3: تو مسیر دانشگامون یه سراشیبی خیلی تندو پدر درآر داریم. گفتم از اونور بریم پرستو اصرار داشت نه از همون سراشیبی بریم.منم گفتم باشه اما به شرطی که کیفمو تو بگیری.اونم قبول کرد.به سراشیبی رسیدیم و کیفمو که انگار سرب توشه بس که سنگینه دادم به پرستو که داشت با تلفن میحرفید.منم راحت اومدم بالا .آخرش دیدم پرستو فحشه که نثارم میکنه.بیچاره نفس نفس میزد(خودش قبول کرد به من چه!)

سوتی 4: استاد معارفمون استادی بس حرص درآر میباشند.اول که اومد کلاس هی میگفت چرا منو نمیشناسین؟.آدمای بانام همیشه بی نام هستن.دکتری فلسفه داره.ما که به هیچوجه نمیفهمیدیم چی میگه.میخواست یه چیزو توضیح بده یه فلش میزد میرفت به ناکجا آباد و آخرش نمیفهمیدیم معنی کلمه چیه.آخر حرفاش هی مکث میکرد که مثلا دانشجویان محترم جواب بدن.مام که هیچچچچچچچ.چون نمیدونستیم چی میگه.یه جا عصبانی بود قیافش و باز آخر حرفش مکث کرد که ماها بگیم.حرفش این بودگفت:وجدانهههههههه....؟ منو پرستو و پروا 3تایی همزمان گفتیم:بیدارررررررررررررررر! استاد برگشت طرفمون با دهنش صدای گوز دراورد(ببخشید که بی ادبانه گفتم.اون بی ادب بود).من که از شدت خنده داشتم نقش زمین میشدم اصلا نمیتونستم جلو خودم رو بگیرم نخندم.گفت:وجدان بیدار یعنی چی؟وجدانه اخلاقی...!    کمی بعد داشت شعر میخوند کلا رفته بود تو حس و سرشو ناجور تکون میداد.مثه همون نظامیه تو قهوه تلخ که سرشو محکم تکون میده و میگه:پدر پدر پدرسوختتو در میارم.پرستوام داشت همینو یواش به ما میگفت که استاد اومد سمتش و ماژیک رو گرفت و با فریاد گفت:اگه تو میتونی بهتر توضیح بدی بیا!بیا!

 

دیگه وقت ندارم.2 سوتی دیگه باقی مونده.میذارم برابعد.شمام خسته نشین از زیاد خوندن به قول آقا پیمان.

بایییییییییییییییییییییییی

 


چهار شنبه 19 مهر 1391برچسب:, توسط sogand



روز ثبت نام دانشگاه...

سلام به بروبچ

امروز قبل از اینکه چیزی بنویسم میخوام یه تشکر بسیار بسیار بسیار ویژه از داداش پرستو "محمدخان" داشته باشم.امیدوارم بیان وبم و تشکرم رو بخونین.ازتون واقعا ممنون که خیلی زود به داد ما رسیدین.واقعا مرسیییی.

خوب به پیشنهاد جناب پیمان پسر عمه افشین از این به بعد کوتاه تر مینویسم.خوب بریم برای جریان روز 27 شهریور روز ثبت نام....

با التماس پروا رو راضی کردیم که بریم ثبت نام کنیم.صبح خیلی سرحال از خونه زدم بیرون.8:30 قرارمون بود.دقیقا سرساعت رسیدم اما متاسفانه بازم این دوستای گلم لطف کردن منو 45 دقیقه منتظر حضور گرمشون گذاشتن.حالا تو این وضعیت بس که پرستو رمز اشتباه زد عابر بانکش قفل کرد رفت بانک درستش کنه و منو پروام رفتیم بانکی دیگه واسه پرداخت شهریه تا پرستو بیاد.از اینکه به پروا کمک کردیم تا بیاد دانشگاه خیلی خوشحال بودیم.راه افتادیم سمت دانشگاه با لبهایی بسیار خندان.نصفه راه 2تا از بچه ها رو دیدیم که گفتن باید کل 400 تومنه شهریه رو بریزین.انگار به لبامون وزنه بستن یهو.رو زمین سابیده میشدن از ناراحتی.حالا 600 دیگه اونم این وقت صبح از کجا میوردیم.این بود که پرستو به داداشش زنگ زد و اونم با مهربونی تمام 10 مین بعدش ریخت به حسابش.ایندفه رفتیم التماس به یه کالا فروشی که آقا کارت بکشیم پول نقد بده.خلاصه با هزار دردسر پرداخت کردیم و کپی های موردنیاز رو گرفتیم و رفتیم دانشگاه.دم در یه برگه دادن دستمون که:بلللللللللللللللللللللله هر دم از این باغ بری میرسد.اول باید احراز هویت میشدیم.بعد یه جا فرمی دادن دستمون که بس زیاد بود آخراش دیگه پرستو اومد کمکم برام مینوشت.ایندفه امور مالی.بعدش باید میرفتیم پیش کارشناس گروه.از در که وارد شدیم یهو گفت: نگاه کن!اینا همونان که میگفتن ما قبول نمیشیم.دیدین گفتم بازم دانشجوی خودمونین و درستون عالیه.مام اینطوری شدیم کمی بعد فهمیدیم که تفکیک جنسیتی کردن.من گفتم:بچه من دیگه انگیزه ای ندارم دوباره بیام دانشگاه.دیگه کیو اذیت کنیم؟قبلا که دانشگاه بودیم یکی بود که خیلی باما لج بود.وقتی دید که بازم باهمیم یه نگاهی کرد که نگو.بعد من که حالم خراب شده بود.نشستم و از شانسم کنار اون.پروا و پرستو کارای منم انجام میدادن بیچاره ها.داشت ازم میپرسید از بچه ها خبر دارم.گفتم آره ما یه روز درمیون باهمیم . طاقت دوری از همو نداریم.از صورتش معلوم بود که کفرش دراومده از حسادت.در این لحظه پروا اومد.(اصلا نمیتونه پروا رو ببینه_قبلا دعواشون شده باهم_)یه شکلات برام اورد و گفت:بیا آجی،اینو بخور ضعف نکنی تا کارا تموم شه و برگردیم.دیگه داشت منفجر میشد.پاشد رفت اون دختره.حالم که داشت خراب تر میشد از بیحالی سرمو گذاشتم رو شونه پرستو که بخاطر حرف زدن با تلفن اومده بود بیرون و پیشم بود.حالا حال ندارم یکی از پسرا اومده میگه:خانم فلانی هنوز کلاسا شروع نشده که شما از حال رفتین.نگاش کردم و گفتم:برو حوصله ندارم الان.نمیبینی حالم خوب نیس.دیگه تحملم داشت از کف میرفت.پروا یه آژانس دربست گرفت و فرستادم خونه.عصرش فهمیدم پرستو هم تب و لرز شدیدی کرده.فهمیدم یکی چشمون زده چون اول صبح خوب بودیم.

شبشم که ماهیم مرد اما.....خدا معجزه کرد.

داستان ماهی رو میذارم آپ بعدی.

اینم از اصطلاحات این آپ:

Don't be funny                                                                 خودت را لوس نکن
                                                              Don't be silly!                    حماقت نکن!
              Don't mess with him.      سربسرش نگذار.

 نظر یادتون نره دوست جونیا


پنج شنبه 30 شهريور 1391برچسب:, توسط sogand



کانور...

سلام دوست جونیا.چه خبرا؟خیلی بی معرفت شدین بعضیاتون ها!!هی میگین من نظر نمیذارم.خوب بابا جعبه پیامهاتون رو هم چکی بکنین دیگه.خوب خاک گرفتش دیگه اون جعبه

نمیدونم چرا اصلا مدتیه حال نوشتن ندارم.همش تو استرس هستم که نمیدونم چیه و برای چی؟ 3شنبه یه conversation گروهی داشتیم.یعنی بعد از پایان هر یونیت باید یکی ارائه بدیم و جزء نمره فاینال محسوب میشه.کلی من و پرستو دنبال کتابی گشتیم که کمکمون کنه ولی پیدا نشد.الکی 3000 تومنم پول عضویت کتابخونه دادم.استادمون گفت حق ندارین جور هم گروهیاتونو بکشین و بجای اونام بنویسین.از اونجایی که میدونستم نمینویسن نشستم تا نصفه شب بیدار و تموم متن رو نوشتم.8 صبح قرار داشتیم برای تمرین.پرستوی عزیزم که بیچاره تا صبح برنامه داشتن و بیدار بود.وقتی اومدچشاش وا نمیشد از خستگی.(فدای دوست زحمت کشم)اونام که بعد 9 اومدن و حدسم درست بود چیزی ننوشته بودن.حالا ننوشتن جهنم مگه گوش میدادن چی میگم و تمرین کنیم.آقا یه ربع به 11 کلاسمون بود اینا تازه 10:30 متن رو رونویسی کردن.دیگه وقتی نبود و توی خیابون که راه میرفتیم تمرین کردیم.موقع اجرا من یه لباس مردونه با عینک و یه کلاه از این یه وری ها زدم.و این طوری وارد شدم:نقش مادر هم یه چادر گل منگلی زده بود و پرستو هم یه لباس گشاد مرونه با یه کلاه بافتنی.پروا نقش بچه رو داشت.موهاشو جینگیل بینگیلی کرد ویه آبنباتم دادیم دستش.مهیارم که مجری بود.خلاصه رفتیم واسه اجرا.چشمتون روز بد نبینه یعنی ری......ن توش.اصلا تمام متن فراموششون شده بود.نمایش 2 صفحه A4 خیلی ریز نوشت بود کل حرفامون به نصفشم نکشید.وقتی اومدیم نشستیم از شدت عصبانیت تمام جونم میلرزید.تازه اسی محترم اومده میگه مدیر دیده که لباس عوض کردین گفته واسه اجرای یونیت دوم میام ببینم اجراشونو.(حالا اینو کجای دلم میذاشتم)خونه که رسیدم داشتم منفجر میشدم.چنان احساس خریتی میکردم که نگو(البته بلانسبت خرهای محترم)پرستوی بیچاره که فکر میکرد تقصیر اونه.در صورتی که تقصیری نداشت.

کلامی با پرستو جونم:

عزیزم میخواستم اونروز باهات حرف بزنم و بگم که اصلا به تو خراب شدن ربط نداشته.اگه اونا ب موقع میومدن و اینقد بازی در نمیوردن میتونستیم تمرین کنیم و مطالب رو حفظ.تو سروقت اومدی پس چیزی گردن تو نیس عشقم.

 

چند شب پیش خوابم نمیومد و این جنگ راه شب هم 2تا از گویندگان رادیو رو اورده بود.جوگیر شدم برم رادیو گوش بدم.موج FM که هیچ نداشت منم گفتم بذار SWرو امتحان کنم.یه چیزی کفش ببخشید کشف کردم در حد شکافتن اتم.یه آهنگای خفنی پخش میکرد که نگو.هم فارسی و هم خارجی.یه جای دیگه که نمیدونم چینی میگفت؟کره ای بود؟چی بود؟دهنم تا پایین تخت آویزون شده بود یعنی.چنان احساس پیروزی و کشفی داشتم که "کریم پوست کلفت"(منظورم همون کریستف کلمبه)موقع کشفش چنین لبخنده رضایتی بر لب نداشت.

 

کمک یکی از دوستام کارای ثبت نامی مدرسه انجام میدم.چه اسمایی که این پدر مادرا ندارن.یکی اسم باباش:"سوخته زار" بود.اصلا باید اینارو ببینین.اینقد خفنن که نگو و نپرس.

رز جون دلم برات تنگ شده خوووووووووو.بیا پیشم.من تورو میخوام،تورو میخوام،سیما رو نمیخوام،نفسم تویی تو میدونی فروغ رو نمیخوام.....

از این آپ تصمیم گرفتم آخر حرفام 3 تا اصطلاح یا ضرب المثل براتون بنویسم هربار.اگه خوشتون اومد بگید بیشترش کنم.

خودت را به خریت نزن.                    . don't play the fool

چرت و پرت نگو!مزخرف نگو!                      ! cut the crop

گربه زبانت را خورده؟                    ? cat got your tongue

یک زندگی مطالعه نشده ،ارزش زیستن ندارد - سقراط

 

بای تا ...

نظر یادتون نره

 


جمعه 24 شهريور 1391برچسب:, توسط sogand



خبر از اینور اونور...

سلام علیک با شرمندگی.فکرمیکنم این طولانی ترین غیبتم واسه آپه.حدود 16 روزی میشه.شرمنده.یه مدت که این لوکس بلاگ قاط زده بود و جای وب من یه وب دیگه باز میشد که مال من نبود.بعدشم که تنبلی خودم و حس نوشتن نبود.خوب چه خبرا؟

میدونین چرا اومدم بنویسم؟آخه از خواب که پاشدم عشقم بهم اس داده بود و نوشته بود:دوست دارم.یعنی خدایی انرژی گفتم هان!قربونت برم رز گلم من دنیا دنیا دوست دارم عزیززززززززززززدلم.دلم برات نقطه شده فدات بشم.

خوب بریم سر تعریف اتفاقات این مدت.البته چندتا از خوباش رو گلچین کرده و براتون پخش میکنم، ببخشید مینویسم

5شنبه 2هفته پیش به پرستو میگم بیا پیشم فردا از صبح تا عصر خودمم تنها.قرار شد ساعت 9 دیگه اومده باشه.از ساعت 7 پاشدم تمیز کردم،خرید کردم،دوش گرفتم،هی ساعت میگذره میبینم از این دختر خبری نیس.آخر سر ساعت 10:10 اس داده ببخشید خواب موندم الان میام.خلاصه از 11 گذشته بود که اومد.بهش میگم ناهار چی میخوری؟براش منو دادم.میگه خوب همون برنج سبز با تن ماهی خوبه.با زحمت فراوان نشستم غذا پختم،بعد غذا دارم ظرف میشورم میبینم خانم میگه:من به تن ماهی حساسیت دارم.میگم پس دیوونه چرا نگفتی؟ میگه:آخه تو یه جوری به این غذا رسیدی با هیجان بیانش کردی که دوست داری این غذارو بخوری.  آخه من به این چی باید میگفتم خب اگه میخواستم به نظر خودم باشه که دیگه از تو نمیپرسیدم.دیگه من تاشب عذاب وجدان داشتم.عصری اس دادم میگم خوبی میگه کمی دل پیچه دارم.من که مردمو زنده شدم.گفتم بلایی سرش نیاد.

برادر زاده همین دوستم از وقتی فهمیده ما دانشگاه قبول شدیم گیر داده به من باید شام بدی.میگم:_ از عمت بگیر! _ باهاش قهرم.تو باید شام بدی.   _ آخه بچه ما تو کرایه اوتوبوسمونم موندیم.اگه میخوای درحد یه فلافل با نوشابه میتونیم بهت شام بدیم.     این بچه هم نه گذاشت نه برداشت میگه:بذارین در کوزه آبشو بخورین.     آخه بچه این چه طرز حرف زدن با یه خانم متشخص و محترمه.آدم تو کار این جوونا میمونه(حالا انگار خودم یه 100 سالمه)

پریروز رفتم پیش دوستم.یه پسر داره 2سالشه.اینقد این بچه بامزه و باهوشه که نگو(عزیزانی که درحال خوندن هستین لطفا بزنین به تخته چش نخوره)بس که همه لیوانارو کثیف کرده بود گفتم تو لیوان خودم آب خورم.حال گیر نده من تو این لیوان آب میخوام پس کی؟شكلك هاي كلفاز >>www.kalfaz.blogfa.com<<بهش دادم.میبینم دستشو زده تو لیوان سابیده به صورتش و واستاده جلو کولر میگه:هوفیییییی،هونتم سدgirl_haha.gif(آخیش خنکم شد)اومده یه زیپ رو باز و بسته کنه بهش میگیم نکن میگه:عدیدم.آدی.(عزیزم،آجی(بدبختی هی مگه آجی نمیگه خالهgirl_to_take_umbrage2.gif))بعدش یه طوری مظلومانه نگاه کرد که نگو.مدت زمانی که اونجا بودم بس که به شیرین زبونیا و کارای این بچه خندیدم فکم درد گرفته بود.

به اون یکی دوستم میگم خاک تو سرت با این بچه خنگت.فاصلشون چندروزه اما اون به این شیرین زبونی این یکی لال.اون زنگ زده میگه:دلم بلات تن سده(دلم برات تنگ شده)پسر توام به زور اسممو میگه.میبینم دیروز زنگ زده بهم و گوشیو داده پسرش:اسممو میگه و بعد دوستم از اونور میگه بهش بگو دلم برات تنگ شده.نی نی هم میگه:اب للا دد ننه...!دوباره دوستم گوشیو گرفته میگه:دیدی پسرم میگه دلم برات تنگ شده.تو منگلی نمیتونی بفهمی!  عجبااااااااااااااااااااااااا!

چند شب پیش 12 شب به دوستم اس دادم برام یه خرده شارژ بفرست احتیاج دارم،فردا بهت پس میدم.میبینم درخواست تماس فرستاده.یعنی ایقد کفری شدم که نگو.این دوستم هی واسه ما شارژ نداره.اما وقتی حرف میزنه با یکی اینقد طول میکشه که گوشی وا میره دیگه.

2روز پیش بلاخره ماهان از تهران برگشت.اینقد دلم براش تنگولیده بوووووود.خیلی خوشحال شدم که دوباره 2قلوهای عزیزم رو کنار هم میدیدم.شوهر ماهان پولداره.من همیشه به ماهان میگفتم خسیس آخه وقتی پاستیل یا چیزی میخرید بزور به ما میداد.حالا اومده میگیم حتما دیگه خسیس نیس.میبینم یه 200 تومن خرده داده به مهیار خواهرش دم به دقیقه بهش میگه:200تومنمو بده خو.با دهن باز موندم نگاش میکنم وگفتم:خاک تو سرت که هنوز خسیسی(البته بیشتر شوخی میکنه ولی یه خرده خسیسی تو وجودش رخنه کرده لامصب)

دیروز عصر مامانم تو گرمای 50 درجه رفته تو حیاط نشسته و بابامم از اونور داره بنزین خالی میکنه تو یه بشکه.رفتم میگم خو مامان بیا تو حوصلم سر رفت.میگه بیا بشین تو حیاط.ببین چه هواییه!خفه شدم تو ساختمون.ببین هوا چه بویی داره.بوی بهار!!!میگم:آره با این بویی که بابا راه انداخته دیگه حسابی بوی بهار میاد.رفتم تو بعد از چند دقیقه مامانم اومده با رنگ پریده و حال خراب.میگم چی شد؟بوی بهارو و هوای مطبوع و...

 

ساعت کلاس زبانمون خیلی بد موقع شده.آخر کلاس میخواستم به استاد بگم ساعت رو جابجا کنیم.3ساعت زور زدم میگم:

Taxi fare is 400 T.but taxi fare was 300T before.fare bus is 150T.I went to home by bus.I had to go home by taxi.beuase class ends late.

میبینم استاد خندیده میگه 3ساعته داری حرف میزنی که بگی کلاس رو زودتر بذاریم.منم با نیش باز سر تکون دادم:اوهوممممممم.

یه دوتا خواهر خنگ تو کلاس هستن که رو مخ نه تنها من بلکه همه بچه ها رژه میرن.اول حرف زدنشون که آدمو دق میدن تا بگن بعدش یه مترجم باید بیاد فارسی رو حالیشون کنه که باید چیکار کنن دیگه فکر کنین وقتی انگلیسی حرف میزنیم دیگه چه مصبیتی داریم باهاشون.علاوه بر کتاب خودمون 2کتاب دیگم میخونیم.استاده میگه:جلسه آینده این درس رو میخونین.یا خلاصه کنین یا اضافه.میبینم این یه کتاب گرفته میگه:خوووب،مثلا من میام درس اول رو میخونم یکی دیگه یه درس دیگه.بعد چجور بفهمیم کی چی میگه؟ من با دست محکم زدم تو پیشونیم.بچه های دیگم یواشکی میخندیدن و سر تکون میدادن.آخه اینا چقدر خنگن.مثلا خیر سرشون 22،3 سالشونه.

خوب دیگه دست درد گرفتم.سلولای خاکستری مغزم هنگ کرد اینهمه فکر کرد و ماجرا یادش اومد.

منتظرم اسم یه نفرو توی نظراتم ببینم.چند بار آدرس وبم رو دادم که بیاد اما تا الان نیومده.اون شخص خودش خوب میدونه کیه پس: اگه امدی برام نظر بذار بدونم.وگرنه دیگه برات چیزی تعریف نمیکنم.

نظر یادتون نره.دوستون دارم.بای بای


شنبه 11 شهريور 1391برچسب:, توسط sogand



ماجرای احیا شب 23 و چند...

سلام علیکم.ببخشید ببخشید.میدونم چندمدته نه آپ کردم و نه جواب کامنتاتون رو دادمببخشید خووووووووووو. اما امروز هم آپ میکنم و هم میام بهتون سر میزنم.

اول اینکه دیروز امتحان پایان ترم 2 زبان رو هم دادیم.یعنی یک امتحانی خفنی بود که نگو.کلا از بچگی من درس نمیخونم تا دقیقه نود.اینبار که روزه هم بودم دیگه اصلا حسش نبود.ولی با خودمم عهد کردم که باید نمره ام 100 بشه.صبحی زودتر رفتم زبانکده تا با پرستو کمی تمرین کنیم.امتحان شروع شد و کمی بعد استاد رفت بیرون.ماهم شروع کردیم به چک کردن سوالات باهم.تازه گاهی روی جواب درست و دلیلش باهم بحث هم میکردیم.خدارو شکر که من خودم همه رو درست جواب داده بودم.بعد امتحان مهیار منو برد عروسک فروشی برام یه اسمورف خرید.من اونو دوست داشتم که هی تو برنامه کودکه میگه: من از ... متنفر بیم.!ولی گل نمکی خریدیم.اینقده دوسش دارم که نگو.اینم عکسش:

آقا این خوابای من داره روز به روز چرت تر میشه.همین دیشب مثلا3 بار خوابیدم 3 بارشم یه خوابایی دیدم که بسیییییار تخیلی و چرت بود.میگم سیما جون تو دعا کردی برام دیگه خواب نبینم یا خوابای چرت تر ببینم؟راستی خودم خاله اش هستم ببینم میخوای چیکار کنی؟

مثلا سانس اول خواب دیشبم:یکی از دوستام با یه خون آشام هست.البته اونی که تو خوابم دوستم بود  نمیشناختم.پسره خون آشام اسمش سامانه.تازه بابا مامانه دوستمم کشته اما نمیدونم چرا باهاشه.انگار ازش میترسه.بعد ما میریم اونجا.میخواد مارو بکشه.دوستمم همدست میشه باهاش.هی التماسش میکنم.و داد میزنم کمک کمک.کمی دست نگه میداره.بعد نمیدونم چی میشه به یه مسجد پناه میبریم و همون دوستم فراریمون میده و میگه برید.میام خونه بعد اونهمه مصیبت بابام میخواد منو بزنه چون اینهمه مدت خونه نبودم.از خواب یهو پریدم کلی گریه کردم و تمام چراغای خونه رو از ترس روشن کردم.

سانس دوم خواب دیشب: خواب یکی از دوستای دانشگامو دیدم.داریم با قطار میریم با دوستام شهر.بعد میبینیم اون دوستم یه بچه بغلشه و بدبخت شده.داریم ازش میپرسیم چرا؟اون که عاشقت بود و من میام جریانی تعریف کنم.مثه این فیلما هست وقتی میخواد چیزی تعریف کنه میره اون صحنه رو جای حرفای طرف نشون میده منم تا اومدم حرف بزنم صحنه رفت توی یه رستوران.صحنه از این قراره که:با دوستم رفتم یه رستوران اما من طبقه بالا نشستم تا اون با دوست پسرش تنها باشه.حالا اگه گفتین کی بود؟ پسره که اومد خودم تو خواب شاخ دراوردم که آخه این تو خوابم چی میکنه.عماد طالب زاده هست،خواننده،اون بود.نیس که خیلی خوشم میاد ازش تو خوابمم میاد.و کلی چیز چرت دیگه که الان فقط یه هاله ازش یادمه و نمیتونم درست تعریفش کنم

سانس سوم خواب دیشبم:میخوایم بریم مشهد.اما قبلش باید حنا تزیین کنیم تک تک.من حنا رو با آلو و خیار و توت فرنگی تزیین کردم(جدا حال میکنین چه خوابایی...تزیین حنا با میوه)درستش کردم.اون که میخواد نظر بده و برنده رو اعلام کنه استاد زبانمونه.من برنده میشم اما نمیدونم چرا حنام مثه پارچه آب میره.میریم خونه مادربزرگه یکی، یه چیزی میذاره جلومون که اسمش...cher chery chair (چر..چری...چیر...)بود.شبیه خرما بود.آخه یکی نیس بگه اینم اسمه که تو خواب رو میوه میذارن.خلاصه اینقده چرت و وحشتناک بودن که نگو.

 روز شنبه تصمیم گرفتم دیگه برم احیا و نشینم پای تلویزیون.با تمام اهل خانه رفتیم مسجد محلمون.چون مامانم و دوستاش پذیرایی میکردن منو جایی نشوند که نزدیک خودشون باشم.وااای اول که با 100 نفر روبوسی کردم.گاهی زیاد هم خوب نیس مامان بابای آدمو همه بشناسن و این یکی از همون لحظاته که خوب نیس.200 نفر گفت چه عجب دیدیمت.300 نفر به مامانم گفت ماشالا اصلا بهتون نمیاد دخترتون باشه.مامانم هر چند دقیقه یه بار یه چیزی میداد دستم میخوردم.خیلی از دوستایی هم که هم محله ای بودن و بخاطر دانشگاه و ازدواج مدتها بود همو ندیده بودیم اومده بودن.حدود ساعت 1 شب بود که دوست مامانم که جفتم بود گفت: آخییییی عزیزم تو چرا اینقدر ساکتی؟تو دلم گفتم:بدبخت نمیدونی چه وراج و فضولیم الان مثلا خودمو آروم گرفتم که کسی نگه واه واه چه دختری!بعدش از توی کیفش ساندویچ نون و پنیرسبزی بهم داد.کمی بعد گفتم به سیما اس بدم هم برای خودم دعا کنه و هم شفام برای خوابای بیمعنی(اما سیماجون انگاری خدا برعکس دعاتو اجابت کرده)

یه دختر 8،9ساله ای اومد آب بخوره.من کنار میزی نشسته بودم که وسایل پذیرایی روش بود.همینطور که داشت آب مریخت تو لیوانش گفتم بهتره کتاب دعا رو ببندم یه وقت آب از دستش نریزه روی کتاب.پارچ رو گذاشت سرجاش و گفتم خوب خداروشکر نریخت.همین از دهنم درنیومده بود که لیوان آبو چپ کرد روی تمامه لباسام.حتی عذر خواهی هم نکرد و رفت.

دیدین یکی میخونه و آدم رو تو حس دعا میبره و یکی هم میخونه آدم هی میگه کی بشه دعا تموم شه؟اول دعا یکی میخوند واقعا قشنگ.بندبند وجودم با دعا بود اما آخراش یکی اومد خوند و اساسی حالمو گرفت با اون صداش.

بعداز قرآن سر گرفتن،و تمام شدن احیا شروع کردن به جمع کردنشون.جعبه قران ها پیش من بود تا اومدن بذارنشون توی جعبه.همه قرآنها ریخت روی سرم.یکی از دوستای مامانم گفت:پاشو برو که خدا آرزوهاتو برآورده کرد.اینقد خوشحال شدم از حرفش.هی میگفتم خدایا اونایی که برای دیگران خواستم رو اجابت کنی برام کافیه.

مردم رفتن و دوستای مامانم و شوهراشون و بابامو و داداشام موندن واسه تمیز کردن مسجد.اومدن درو ببندن که دیدیم 2 تا دختر 2قلوی کوچولو وسط مسجد خوابن و مامانشونو نیس.یکی گفت:مردمن دیگه.اومده 2 کلمه گفته: العفو العفو،دوبچه گذشت رفت.حسابی از حرفش خندمون گرفته بود.سحری رو هم تو مسجد خوردیم.هرکی یه چیزی هم مثه ترشی و نون و سبزی و میوه با خودش اورده بود.مامانم گوشتای غذاشو گذاشت روی پلاستیکی که روی سفره بود.دوستش گفت:ااااا یه بسم اللهی چیزی.چرا گذاشتی کنار.گفتش من گوشت نمیخورم واگه میخواین ببرینشون.منم که نمیخوردم بلند گفتم بسم الله و همه گوشاتو رو چپه کردم اونجا.همه هی میگفتن چه باحالین شما.چه مهمونای بی خرجی.

چون حال نداشتم بیدار بمونم دیگه از داداشم خواستم ببردم خونه.میخواستم پیاده برم اما اون اصرار داشت که نمیتونم پیاده ببرمت.واسه همینم با اون یکی داداشم که داشت میومد رفتم. وقتی داداشم اومد خونه اینقد عصبانی و باهم کلی دعوا کردیم اول صبحی که :آره تو جلوی رفیقام آبرومو بردی و دیگه جایی نمیبرمت.

چند روز پیش زن داداشم با یکی از فامیلاشون یه ناراحتی براش پیش اومده بود.اومد پیشم و گفت نمیشده پیش داداشت زنگ بزنم بحرفم.تماسش خیلی دوستانه بود.تا قطع کرد گفت بیشعور نگفت بیا.گفتم:تو آخرش میخواستی دعوا کنی یا بری اونجا.میگه:میخواستم بگه بیا تا بگم نمیام و بپرسه چرا و بهش بگم قضیه رو.حالا تو میگی چیکار کنم.دوباره به یه بهانه زنگ بزنم بهش شاید بگه بیا.میگم خو ولش کن بعدا بگو.میگه بعدا یادم میره که میخواستم دعوا کنم.نمیدونستم بهش بخندم یا...!

اینم از ماجراهای من.خیلی حرفیدم.خودم میدونم.وظیفتونه شمام بخونین و نظر بدین.وگرنه باز میرم و نمیام آپ کنم هان!

 


چهار شنبه 25 مرداد 1391برچسب:, توسط sogand



خواب های عجیب و غریب...

تا حالا شده یه خواب ببینین که در حد المپیک چرت و پرت باشه؟Night

آقا من چند شبه یه خوابایی میبینم که اصلا خودم از بی مزه بودنشون هنوز تو کفم.یکی نیس بگه آخه اینهمه موضوع واسه خواب؛اینا چین که من میبینم؟

مثلا چند شب پیش خواب دیدم که یانگوم اومده.بعدش بانو چویی یه تار مو از گیومیونگ کنده یواشکی وصل کرده به موهای یانگوم تا مثله دوربین مخفی واسش جاسوسی کنه.بعدش من بچه یانگوم رو بغل کردم،حالش بهم خورده یهو اونوقت بنظرتون چی اورد بالا؟؟؟؟باورتون نمیشه اگه بگم: کاغذ مچاله بالا میورد...!!!

بعدش منو رز رفتیم یه بازار از همینا که موقع بهارو پاییز میذارن.یه مرده هیچکی ازش چیزی نمیخرید ما رفتیم ازش خریدیم.وقتی میخواست وزن کنه اونارو(فکرکنم یه چیزی مثله ذرت بود)دستشو میذاشت زمین و چشاشو میبست میفهمید چند کیلوئه.

بعضی خوابامم که بس که بی ربطن یادم میره چی بود.ما دیرور یه نمایش داشتیم.یعنی استاد زبانمون روز یه شنبه مارو به چند گروه تقسیم کرد و هر گروهی باید یه گفتگوی 10 دقیقه ای درست میکرد و اون 20 نمره از نمره پایانی هم محسوب میشد.منو پروا و پرستو و مهیار باهم بودیم.شبش پرستو زنگید بهم و یه پیشنهادی داد که هم خیلی جالب بود و هم خیلی خنده دار.همگی ظهر فرداش(یعنی دوشنبه)رفتیم دفتر پرستو.ظهر چندتا از دوستاش که بعد از ظهر دوباره کار میکردن میرفتن توی مزون استراحت میکرد و دیگه آتلیه هیچکی نبود.تا نزدیکای 4عصر متن نمایش رو نوشتیم.بعد تا 6 هم صحنه پردازی کردیم.خلاصه 8شب رسیدم خونه.ازفرط خستگی بدون اینکه دیگه دیالوگامو حفظ کنم ساعت 11 خوابیدم.حالا خوابای چرت اون شب.خواب دیدم راهنمایی هستم.بعد قراره اونجا نمایش اجرا شه.ولی بجای 4 نفر 7 نفریم.هستیمم تو نمایش هست.مهیار دیر کرد.وقتیم اومد هی توی نمایش یادش میرفت دیالوگاش من یواشکی بهش میگفتم.بعد یهو وسط نمایش داد زد من دیشب نخوندمش،وقت نکردم.پروا هم از عصبانیت برگه هارو پاره کرد.اصلا یه وضعیتی بود تو خواب بود. من شروع کردم تمرین دیالوگا با مهیار تو خواب.باورتون نمیشه بچه ها وقتی از خواب بیدار شدم دیدم دقیقا چیزایی که توی خواب حفظ کردم همش درسته.اصلا باورم نمیشد.

حالا بشنوین از نمایش نامه واقعیمون...

منو مهیار دوتا دوست هستیم که باهم میریم ترکیه.اونجا بعد از بازدید از جاهای دیدنی میریم هتل و تصمیم میگیریم غذا درست کنیم.چون نمیدونیم چی درست کنیم از شبکه آشپزی تلویزیون کمک بگیریم.

صحنه اول: درحال درس خوندن هستم که مهیار بهم زنگ میزنه و میگه بالاخره بلیط خریدم برای آخر هفته.من از بس خوشحالم شروع میکنم به جیغ داد Yahو دیگه یادم میره با تلفن داشتم حرف میزدم.مهیارم تلفن رو قطع میکنه و میگه: !she is crazy

صحنه دوم: باهم داریم مناظر رو نگاه میکنیم(چندتا عکس از مناظر ترکیه پریت گرفتیم زدیم به دیور کلاس)من ازش میپرسم نظرت چیه؟بعد از کمی حرف،بخاطر ترافیک زیاد و چون گرسنه شدیم تصمیم میگیریم بگردیم هتل.

صحنه سوم: مهیار ازم میخواد که خودمون غذا درست کنیم.من باتعجب ازش میپرسم:                                                                                                                              are u kidding me?you've always hate cooking (یعنی باهام شوخی میکنی؟تاحالا که از آشپزی متنفر بودی.)    

 اونم میگه که الان نظرشو تغییر داده و بریم از برنامه آشپزی استفاده کنیم.پس تلویزیون رو روشن میکنیم.(تلویزیونمون هم یه قاب بود که توی آتلیه ازش استفاده میکنن .پرستو و پروا هم همراه پیشبنداشون پریدن توی کادر)غذای مورد نظر اسنک بود(بس که این پروا شکمو هی اسنک میخوره مجبوری اسنک گذاشتیم غذا رو)بعد از کمی صحبتای خیلی خنده دار و اعلام مواد لازم یه استراحت کوتاه اعلام کردن.در این حین مهیار هی میرفت و میومد.منم یهو گرفتمش و گفتم:? what the hell is wrong with u (یعنی: چه مرگته؟) اونم میگه سخت نگیر خو.جواب میدم که:وقت نداریم و باید مواد رو خرد کنیم.مهیارم میگه:باشه.اول گوجه. - نه گوشت!   _ نه گوجه.....       برنامه شروع شده و ماداریم دعوا میکنیم و همو میزنیم.آشپزا هم هی میگن:!listen وقتی میبینن ما گوش نمیدیم یکیشون از توی تلویزیون در میاد و با دست محکم مارو میرنه و میگه گوش بدین.(این تیکه اینقد استاد و بچه ها خندیدنالبته خومونم موقع تمرین کلی خندیدم و بزور جلوی خندمونو گرفته بودیم)خلاصه غذا رو درست میکنه مهیار و من با زور یه خرده میخورم و میگم بد نیس . مهیار از خوشحالی بغلم میکنه و نمایش تموم میشه.

وقتی نمایش تموم شد اینقد تشویقمون کردن که نگو و نپرس.استاد مدام میگفتم:! fantastic...شماباید میرفتین هالیوود بازی میکردین.باورم نمیشه تونسته باشین همچین چیزی درست کنین.نمایشتون خیلی بامزه بود.

راستی هم حرفایی که توی متنمون بود واقعا خنده دار بود.حتی خودمون موقع تمرینش دل درد گرفتیم بس که خندیدم.اینجا نمیشد بشینم همشو واستون بنویسم.

خوب اینم از خوابای چرت و پرت و نمایش دیروز کلاس زبان ما...

نماز و روزه هاتون قبول درگاه الهی.بچه ها منو هم موقع دعاتون فراموش نکنین.و اینکه دارم دوباره خاله میشم.دعا کنین زودی یه نی نی خوشمل دیگه خدا به عشق خودم و آجیه گلم، رز جونم بده.تحمل نداااااااااااارم کلی صبر کنم تا بدنیا بیاد.

دوستتون دارم.        ... see you sooooooooon


چهار شنبه 11 مرداد 1391برچسب:, توسط sogand



چرت و پرت...

سلام دوست جونیا.خوبین؟یه مدته نبودم.یعنی اصلا وقت نکردم بیام بنویسم یا جواب کامنتاتون رو بدم.پس یه تشکر ویژه از همتون که مثه همیشه لطف داشتین و بهم سر زدین.مرسی داداش مهرانم،مهربان جون(و تشکر زیاد بخاطر اون دعایی که کردی عزیزم)،نوشا گلی و....!مرسییییییییییییییییی!!!

خوب،اصلا نمیدونم چی بنویسم چون راستش یه اتفاقی افتاده و همین مغزمو از کار انداخته.یکی از نوه هامون چندروز پیش وقتی داشته تو پارک بازی میکرده دستش لای همین دستگاههایی که شهرداری میزنه گیر کرده و انگشتش له شده.واسه همینم یه بند انگشتش رو قطع کردن.این نوه از همه عزیزتره چون هم خیلی خیلی خیلی خوشکله و هم باهوش و بامزه.فقط 5،6سالشه.اصلا توی تموم خانواده عزا برقرار شده.بچه ها دعا کنین بشه بعدا با جراحی پلاستیک درستش کرد.جالب اینه که نوه ما اولین بچه ای نیس که اینطوری میشه و شهرداری کاری نمیکنه.لعنتییییی

پریشب دخترخالم اومده بود پیشم.بعد از سحری خوردن تا7 صبح بیدار بودیم.یعنی چشامون میسوخت دیگه از بیخوابی.کلی هم کامران و هومن نگاه کردیم.تا 30/4عصرم خوابیدیم.چقد حال میده آدم روزه باشه و بلند شه ببینه 4 ساعت بیشتر نمونده تا اذان.کلی بازی کردیم باهم.البته منچ بازی و وبگردی.راستی بچه ها باران دخترخالم تازه یه وب درست کرده.برای شادی دلش برین وبش و لینکش کنین و نظر بذارین براش.کاری کنین دل بچه شاد شه،شمام تو این ماه یه ثوابی میبرین.اینم آدرسش:       

                                                                              barankh.loxblog.com

 آدم وقتی روزه میگیره حال هیچی نداره.مثه الان من که اصلا حال نوشتن ندارم و قیافم اینطوری شده بعد کلی تونستم پستم رو کامل کنم و واسه نمایش بذارم بعداز چند روز.وااای تازه باید برای فردا هم یه متن درباره خواب واسه کلاس زبان آماده کنم. آههههههههههههههه.

چندتا جک میذارم بجای ننوشتنم.رز جونم مرسی که بالاخره اومدی.

نظر فراموش نشششششششه،خودم بی اعصابم میام میزنمتون نظر ندین هان!!!

 

معمولا تو قبل از افطار ایجوری هستی

.(‘.’)
].[/
_/ \_

ولی بعد از افطار !

_(‘.’)_
( . )/
_!/ !_

خسته نباشی !

یارو میره تو داروخانه و می پرسه شما ” اسید استیل سالیسیلیک ” دارید؟

فروشنده میگه: منظورتوت آسپرینه؟

جواب میده : آره خودشه ؛ اسمش همش یادم میره !

 

به یارو میگن جوونیات ورزش میکردی

میگه آره هالتر میزدم

میگن الان چی؟

میگه الان حال ندارم فقط تر میزنم !

 

دلم انفجاریست ، بمبم تو باش!

دری بسته هستم ، پلمبم توباش!

مرا کشف کن گرچه دور از توام

بیا و کریستف کلمبم تو باش!

 

خوب دیگه ما رفتیم تا داشتن حال واسه آپ بعدی...


سه شنبه 3 مرداد 1391برچسب:, توسط sogand



قبولی...!

یعنی اینقده من خوشحاله خوشحاله خوشحاله خوشحاله خوشحاله خوشحاله خوشحالم که اندازه نداره.دوس دارم برم یه جایی از ته دلم جیغ بزنم.واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای،خدا جون هزاران هزاران هزاران بار ازت ممنونم.فکر نمیکردم به دعاهام جواب بدی چون میدونم لایق بندگیت نیستم خداجون!!شِکـْـلـَکْ هآے خآنومے

بچه ها امروز ساعت 3 ظهر یه اس برام اومد که قبولیم رو تبریک گفته بود.اول فکر کردم سرکاریه چون از اینکارا با پرستو کرده بودم اما بعد که سایت رو چک کردم دیدم قبول شدم.منو پرستوجونم و پروا باهم یه جا قبول شدیم و الهه و بقیه بچه ها هم هم یه جای دیگه.واقعا از خوشحالی دارم بال درمیارم.نتونستم نیام به شماها بگم.عصری هم داریم میریم با بچه ها امامزاده نذرمون رو ادا کنیم.چنان بدنم میلرزید و قلبم میزد که نگو.اینقده با پرستو پشت تلفن جیغ زدیم که نگوشِکـْـلـَکْ هآے خآنومے.مثه بار اولی که دانشگاه قبول شدیم و کلی جیغ زدیم.

باورم نمیشه که بازم با پرستو دارم میرم دانشگاه.بازم به دانشگاه برگشتیم.کاش الهه هم باهامون بود.

رز جون خدا رو شکر که آبروم جلوی شماها نرفت.دیدی داداش مورچه چقد اذیتم کرد؟حالا بهش بگو قبول شدم.

خداجون بازم ممنونم.قربونت برم امام رضا که نذاشتی دلم شکسته بشهشِکـْـلـَکْ هآے خآنومے

پرستو جونم آبجی بهت تبریک مگم.از ته دلم.دوستتتتتتتتتتتتتت دارم


یک شنبه 25 تير 1391برچسب:, توسط sogand



نابینایی چه مزه ای داره؟

دوستای گلم سلام.همکنون که دارم براتون مینویسم دارم به آهنگای آلبوم کبریت فروش علی باقری گوش میدم بس که قشنگه یادم میره چی میخوام بگم،پس از الان گفته باشم اگه چرت و پرت گفتم شما به دل نگیرین.

خوب حالتون چطوره؟اومدم یه آپ کوچولو کنم...تو ثابت کردی میشه که به خوب بودن تظاهر کرد، با تکرار دوست دارم همیشه حفظ ظاهر کرد...این تیکه آهنگ قشنگ بود یهو دستم نوشتش.خوب داشتم میگفتم یه آپ کوچولو اما میدونم دستم که گرم شه همینطوری مینویسه.

دیروز با خاله جونم رفتم خیابون.دخترخاله نامردمم که خونه دوستش بود ندیدمش.کلی دلم واسش تنگولیده.رفتیم پارچه مانتویی خریدیم باهم توراهش هم کلی حرفیدیم از داغ دلمون بس که این مدت حرف نزده بودیم.یه جا یه خرید عالی کردیم.یه پارچه اونطوری که میخواستیم دیدیم 2مترش شد 6 تومن.یه حالی کردیم که نگو .چون اینطوری میتونستیم 2تا پارچه بخریم.(فکر نکنین پارچش یدفه خوب نبوده ها!نه!خالم خودش خیاطه!جنسشم خیلی خوب بود!)شب ساعت 12 هم کلی با تلفن باهم حرفیدیم.

توی خیابون دم یه کلوچه فروشی ایستاده بودیم که 3تا پسر حدود 11،12 ساله از کنارمون رد شدن.خوب که نگاشون کردم دیدم 2تاشون کور بودن و پسر وسطی دست اونا رو گرفته بود(دلم یه حالی شد که نگو.اشکم دراومد)به یاد دیوونه بازیای دانشگاه افتادم که یه مدت بود خودمو به کوری میزدم.اونوقت بود که ماریچی رو میداد که کور شده بود.منم میگفتم میخوام ببینم کور بودن چطوره.واسه همین یه روز که داشتیم میرفتیم فست فود ناهار بخوریم و دوباره برگردیم چشمامو توی تموم راه بستمgirl_hide.gif.دستمو حلقه کرده بودم دور دست ماهان تا به جایی نخورم.پروا و الهه نامرد هم که دم به دقیقه میگفتن:اااااااااااااااااا،افتادی تو چاله! laugh1.gifو منم یهو میترسیدم.حتی از خیابونم که میگذشتیم چشامو باز نکردم.وااای یه حس بدی بود که اندازه نداشت.شاید واسه مسخره بازی بود اما یه تجربه جالب هم بود.نرسیده به فست فود یه پیرمردی گفت:آآخی ایشالا خدا به چشای دوستتون شفا بده.دوستای منم که چایی معطل قند،مردن بس که بخندن.زبانکده محصلدوباره تو راه برگشت هم همین کارو کردم.رسیدیم دانشگاه ماهان هی التماس میکرد توروخدا دیگه چشاتو وا کن.هی از اون اصرار از من انکار.میگفت:بیشعور آبرومونو بردی  _ چته خو.من نمیبینم - زهرمار.تمومش کن.  رسیدیم به پله ها گفتم رسیدیم کلاس تمومش میکنم.پام رو پله سومی نرسیده بود که نزدیک بود پرت شیم پایین و الهه از پشت سر گرفتمون.همه که اونجا بودن زدن زیر خنده.خودمم که بدتر.حالا این ماهان داره رنگ به رنگ میشه از خجالت. چندتا مشت و فحش آبدارم نثارم کرد البته.کلا خاطره و تجربه باحالی  بود.شمام امتحان کنین اما نه مثه منه دیوونه توی دانشگاه وسط اونهمه آدم.

 

امروز رفته بودم آرایشگاه.5 رفتم 8 کارم تموم شد.میخواستم موهامم کوتاه کنم.اولا که جانبود کسی بشینه.هی یکم این بلند میشد تعارف تیکه پاره میکرد یکم اون یکی که بفرما بشین(باور کنین همه تو دلشون میگفتن خدا کنه بگه نه همینطوری راحتم تا دوباره خودم بشینم)توجه کردین آدم وقتی زیر دست آرایشگره دماغش خارش میگره.آقا این مماغم چنان خارش گرفته بود که میخواستم دیگه خودمو به درودیوار بسابم.حالا تو این بدبختی همه داشتن به من نگاه میکردن.آخه یکی نبود بهشون بگه مگه آدم قحطه خوب یکی دیگه رو نگاه کنین.منم از آینه هی زل زدم تو چشاشون ببینم کی خجالت میکشن نگاه نکنن اینقد.حالا این به جهنم، گوشیم تو جیبم بود روی ویبره.شروع کرد به زنگ خوردن.بدبختی حالا این صدای گاو نده پس کی بده.نه میشه جواب بدم نه اون که پشت خطه ول میکنه.اینام هی نگاه میکردن ببینن این صدای ضایع از کجاست.خلاصه کلی اونجا به خودم فحش دادم،کلی خودمو به آرامش دعوت کردم،و...!

اینم از این پست.نظر یادتون نره.تا 30 یا 40 نظر نشده از پست بعد خبری نیس.موضوع پست بعدیم روز سوم و چهارمه سفرمونه که خیلی باحاله.

 از پشت عينك طلا، ديدگان درخشش ندارند. آناتول فرانس


چهار شنبه 21 تير 1391برچسب:, توسط sogand



...!

سلام.امروز بدجوری شده حالم.نمیدونم شادم یا غمگین؟نمیدونم باید از این اتفاق راضی و خوشحال باشم یا به شانسم تف بندازم؟نمیدونم،نمیدوووووووووونم!!!آخ خداجون،کمکم کن.

امروز بعد از ماهها  یکی رو که روزی برام خیلی عزیز بود دیدم.برای چند ثانیه بود اما قلبم داشت از جاش کنده میشد.اشکام بی اختیار روی گونم سرمیخوردن.اونم موند نگام کرد.فهمیدم که منو شناخته چون هردو بدون اینکه پلک بزنیم تا زمانی که از هم فاصلمون زیاد بشه همو نگاه کردیم.دلم یهو براش پرکشید.کاش میشد بغلش کنم همون لحظه.وقتی دیگه نتونستم ببینمش چشمامو بستم تا تصویرش تو ذهنم موندگار بشه.به کل حالم گرفته شد.اما کلی ازخدا تشکر کردم که دیدمش و فهمیدم سالمه.چقدر خوشکل شده بود فداش.آآآآآآآآآآخ دارم دیوونه میشم.فکرش رهام نمیکنه.امروز همش جلوئه چشمامه تصویر ماهش.

شما به این اعتقاد دارین وقتی از ته دل واسه یکی گریه کنی و اونو بخواین یه خبری ازش میرسه یا یه اتفاقی بلاخره که ربطی بهش داشته باشه میفته برات؟من خیلی اعتقاد دارم.چند شب پیش خوابشو دیدم،دیشب هم موقع خواب کلی آهنگ گوش دادم و گریه کردم براش.کاش آدرس وبمو داشت و میومد میخوند که چقدر عاشقشم و دوسش دارم.کاش میفهمید فراموشش نکردم بعد از اینهمه سال.کاش یه بار دیگه دستاشو تو دستم بگیرم.

توروخدا شمام برام دعا کنین.

ببخشید اصلا حال شاد نوشتن امروز ندارم.بجاش عکس خنده دار گذاشتم که شما مثه من غمگین نشین.کاش پرستو بود تا باهاش حرف بزنم.دلم داره میترکه خووو.اما پرستو دیگه مثه قبل نیس.نمیتونم باهاش حرف بزنم.پرستو جونم کاش ....!

واسم حتما نظر بذارین که شاید کمی آروم بگیرم.

 

همیشه یه عکس خراب کن همه جا پیدا میشه

گروه اینترنتی میشی گروپــــ

پس پاندا ها اینجوری به وجود میان

گروه اینترنتی میشی گروپــــ

این طرحش هم فوق العادس

گروه اینترنتی میشی گروپــــ


شنبه 17 تير 1391برچسب:, توسط sogand



روز دوم سفر...

سلام دوستای گلم.خوبین که؟مثه همیشه مرسی از محبتاتون عزیزای دلم...!دیگه حاشیه نمیرم و سریع میرم سر اصل مطلب...

روز دوم سفر:

حدود 2 عصر رسیدیم مشهد.با رز رفتیم یه غرفه ای که سوییت میداد.قیمتا مغز آدمو مثه سوت قطار میکرد.دختره کلی تعریف داد که:سوییته مبله،تلویزیون ال سی دی و کلی شروور دیگه داره.با دختر عمه و زن عمو  موندیم توی راه آهن تا اونا برن جاها رو که دیدن و پسندیدن،ما بریم دنبالشون.حالا توی این وضعیت زن عموهه گم شده بود.کلی دنبالش گشتیم بعد از درماندگی فراوان دیدیم داره دوان دوان میاد،حالا نگو رفته نماز بخونه.1 ساعت گذشت و خبری از رز اینا نشد.گفتم حتمی دزدینشون.بالاخره پس از انتظاری طولانی به سوییت مورد نظر راهنمایی شدیم.سوییت نگو قصر.اصلا دهنمون تا زمین آویزون شده بود.7 نفر بودیم،اونجا 5 تا تخت بود.یه نشیمن بسیار بسیار وسیع،اینقد که جامون نمیشد بصورت mp3 هم کنار هم بشینیم.تلویزیونش که دیگه محشر.ما تو خونمونم از اینا نداریم.یه تلویزیون بود که از یه گوشه اتاق شروع میشد به چند سانتیمتر اونورتر ختم میشد.عین این بیمارستانا هم زده بودنش بالا.آشپزخونه که دیگه در حد المپیک.یه یخچال بزرگ بود که قوطی آب معدنی جون میداد تا بشه گذاشتش توش و به هرجای یخچاله دست میزدی خیلی شیک و باکلاس آوار میشد سرت.یعنی این آشپزخونه یه سیستمی داشت که آدم حال میکرد.ظرف که میشستی یه استخر زیر پات درست میشد.کجای دنیا یه همچین سیستم پیشرفته ای داره جان من!؟سرویس بهداشتی که دیگه هیچ.اصلا میشد خوابید توش.گلاب به روتون اگه یکی حموم میرفت دیگری باید تو خودش میپکید تا بیاد بیرون اون فلک زده بدبخت بره دستشویی.دوتا مبل بسیار راحت هم بود که وقنی میشستی روش انگار توی ابرا فرو میرفتی از بس که ابر بودن و همونا شب کشیده میشدن و منو رز جون روش میخوابیدیم.جدا سوییت رو داشتین؟دلتون آب،ما از این جور جاها میریم شما پول ندارین برین.هه هه هه.ظهری ناهار خوردیم.اونم چه ناهاری.ملکه الیزابتم همچین ناهاری به عمرش ندیده ها! 2 کنسرو لوبیا قاطی شده با یه تن ماهی.چندتا لیمو ترش کنارش با یه عالمه نون.غذا رو که میدیدی آب از دهنت راه میفتاد واقعا!بعد از یه دوش که به قول رز کثیف تر شدیم حاضر شدیم بریم حرم.وضو گرفتیم و آماده شدیم.اما مگه این لوبیای بی صاحاب شده میذاشت وضو حفظ شه.نمیدونین با چه فلاکتی تا نماز در برابر عواقب لوبیا مقاومت کردیم.شامم که اومدیم خونه یه غذایه مشتی به تلافیه ظهر زدیم بر بدن.پنیر به همراه خیار و گوجه و نون سنگک.تا نزدیکای 3 صبح منو رز حرفیدیم بعدش گرفتیم تخت روی تخت(روی همون مبلا)خوابیدیم.Night

اینم از اولین روز اقامتمون در مشهد...

امروز الهه رو بعد از 2ماه دیدیم.باهامون اومد کلاس بعدشم قرار شد بره خونه پروا اینا.چون 5 شنبه تولدش بود صبح در عرض 3 دقیقه واسش یه کادو خریدم و رفتم کلاس.وقتی اومد حسابی بغلش کردم.پرستو دیرتر اومد وقتیم اومد اصلا متوجه حضور الهه کنار ما نشد.اومدیم جلو الهه کلاس بذاریم، برعکس کلی امروز استاده دعوامون کرد که چرا اینطوری شدین.شما بهترین کلاسم بودین،خلاصه کلی از خنگیمون تعریف شد و با قیافه هایی ضایع در برابر الهه بای بای کردیم بسوی خانه شتافتیم.

روز جمعه همون زن عموئه که باهاش مسافرت بودیم صبحی زنگید که توام باید با رز اینا واسه نهار بیای.1 ظهر رفتیم اونجا.نشسته بودم با عروس زن عمو میحرفیدم که رز زنگید.یه چیزی بهم گفت که اصلا هنگ کردم.یه حرفی رو از زبون من گفته بودن بهش که به همون خدایی که اون بالا جای حق نشسته من همچین چیزی نگفته بودم.وقتیم اومد دیگه خجالت میکشیدم تو روی داداش مورچه و رز جونم نگاه کنم.نمیدونستم چطوری بگم تا باورشون شه من حرفی نزدم.girl_to_take_umbrage2.gifتمام مدت مهمونی احساس بدی داشتم.آخه من داداشی و رز جونم رو خیلی خیلی دوس دارم،بخصوص داداشی که نمیدونم حالا چه فکری در موردم میکنه.خلاصه بعد نهار همه خوابیدن جز ما 4تا دختر هم سن و سال و زن عمو.باالتماس ،زن عمو آلبوم عکساشو اورد دیدیم.وااای،اینقد خندیدیم که دلم درد گرفته بود.یعنی یه عکسایی که باورمون نمیشد اینا همونایی باشن که الان میبینیم.یکی عین دزدا و قاتلا،یکی عین گانگسترا999.gif،یکی خیلی خوشتیپ و ...!البته این عکسا متعلق به 30 یا 40 سال پیش بودن.7 عصر از اونجا اومدیم.رز عکسای مسافرت رو رریخت روی لپ تاپم.وقتی نشستم نگاشون کردم بدطور دلم واسه رز تنگ شد.کی بشه دوباره بیاد.

مردم تا امتحانای خاله ام تموم شه برم پیشش،حالا بدبختی برام جور نمیشه.یعنی یه ضدحالیه که نگو.عصری که باهاش میحرفیدم دوس داشتم از توی تلفن بصورت دیجیتالی در بیام برم پیشش.

نظرتون رو حتما در مورده این پست بگین ها! یادتون نره.

اینم واسه خاتمه:

 ولم کن تا ولت کنم!!!
.
.
.
.
جمله ای استراتژیک در زمان دعواهای بچگی!!


یک شنبه 11 تير 1391برچسب:, توسط sogand



رفع ابهام...

سلام دوستای گلم.مرسی از مهربونیا و دلداریاتون.

اما این وسط یه سوء تفاهم پیش اومده، اومدم رفعش کنم.من نه با پرستو دعوا کردم،نه باهاش قهرم و نه هیچ چیزه دیگه ای.درسته برای اولین بار از دستش ناراحت شدم اما باهاش دعوا نکردم.آدم که تمام خوبیای یه نفرو بخاطره یه اشتباهش که نادیده نمیگیره که.من پرستو رو از چیزی که شاید به ذهنش برسه هم بیشتر دوست دارم.هرچیزی که بشه اون هنوزم برای من همون فرشته اس که بوده.دوسش دارم و هرکاریم حاضرم براش بکنم.امیدوارم که همه شما دوستای گلم توجیه شده باشین.

حتی دیروز توی کلاس وقتی پرستو اومد سعی کردم خیلی خودمو راحت نشون بدم تا معذب نشه پیش ما.اما خودش ساکت بود.تازه وقتی مهیار و پروا بهم گفتن:حالا چرا خودشو میگیره بهشون گفتم که الکی قضاوت نکنین،شاید خستس و چیزی بهش نگین.

پرستوی گلم،آبجی جونم،میدونم که گاهی به وبم میای میخوام همینجا بهت بگم که هر طوری که باشی من عاشقتم و همون فرشته نجات باقی میمونی.هنوزم با جون و دل حاضرم غماتو به دوش بکشم تا تو لبخند بزنی عزیزم

 

قابل توجه بعضیا،مهیار و ماهان دوستای دو قلوی من هستن که دخترن نه پسر.بابا مگه تاحالا ندیدین که اسم دختر و پسر مشترک باشه؟

 

shomare1 عزیز اگه ممکنه بگو کی هستی یا آدرس وب یا ایمیلت رو بذار که بتونم جوابتو بدم.چون واقعا بجا نمیارم.

امـــ ـروز خَمـ شـــُدَمـ وَ دَرگــ ـوشـــِ نــ ـوزادـﮯ

کـہ مــُرده بـہ دُنیا آمــَده بــ ـود آهستـہ گـــُفتَمـ :

بــخوابـ کـہ چیزـﮯ را اَز دَســـ ـتـ نَدادہ ـاـﮯ ...!

 


چهار شنبه 7 تير 1391برچسب:, توسط sogand



اولین دلخوری...

دیروز برای اولین بار توی عمر دوستیم با پرستو خیلی از دستش ناراحت شدم.قضیه از این قرار بود که:

3 تیر یعنی روز شنبه تولد مهیار و ماهان بود.ماهان که تهرانه برای کارای عقدش.دیروز زودتر از خونه زدم بیرون تا واسه مهیار که درسترسه کادو بگیرم.یه انگشتر تیتانیوم پرنگین واسش خریدم.خودم که خیلی خوشم اومد ازش.یه جعبه خرسی با یه کارت پستالم واسش خریدم و به سمت زبانکده راه افتادم.پروا اولین کسی بود که دیدم.حسابی بغلش کردم چون 2هفته ای میشد ندیده بودمش.مهیارم با یه جعبه شیرینی پیداش شد.در همین حین هی به پرستو زنگ میزدم خاموش بود.حسابی نگرانش شده بودم.با ورود استاد شیرینی پخش شد.بچه ها داشتن شیرینی میل میفرمودن که پرستو اس داد که: - نمیام کلاس و شاید اصلا نیام. گفتم خوب بیا.منتظرتم.ببینم چی شده. -گفت: نه وقت دارم و نه حوصله خدافظ.

جعبه شیرینی جلوم گرفته شد.اما بس که ناراحت بودم از مهیار تشکر کردم و گفتم بعدا میخورم عزیزم.چراغا رو استاد خاموش کرد و نور موبایل رو زد و مام واسه مهیار happy birth day خوندیم.درس شروع شد.اما تقریبا هیچ حواسم تو کلاس نبود و همش به پرستو فکر میکردم که چی شده.الکی و بیخودی میخندیدم و شوخی میکردم،بدون اینکه حتی بدونم دارم چی میگم.استاد اومد پیشم و گفت بازم واسه پرستو ناراحتی؟ - گفتم نه چیزی نیس.گفت:میدونم داری بیخودی میخندی تا کسی نفهمه کاملا مشخصه.بعد ازم خواست شماره پرستو رو بهش بدم.پروا که داشت به پرستو میزنگید تا گفت :الو... استاد گوشی رو ازش گرفت و رفت بیرون.اما چند لحظه بیشتر نگذشته بود که با قیافه ی ناراحتی برگشتgirl_to_take_umbrage2.gif. فورا زنگیدم به پرستو که بجای من مهیار باهاش حرف زد.مهیار گفت:فکر کرده پرواست که داره باهاش حرف میزنه به استاد گفته:خفه...بمیر...عجب سوتی داده هان!به استاد گفتیم که از پرستو دلخور نشه چون وقتی ناراحته زود عصبانی میشه.با پروا و مهیار تصمیم گرفتیم بریم دفتر کار پرستو تا هم ببینیم چش شده و هم براش شیرینی ببریم.تمام طول مسیر دیوانه وار مثه یه مرغ سرکنده تند تند راه میرفتم که بهش برسم.از دم دفتر کارش چنان صدای خنده ای میومد که نگو.صدای خنده ی پرستو هم به وضوح قابل تشخیص بود.مهیار گفت: خاک تو سرت دیوونه.تو خودتو کشتی اینکه داره میخنده.باورم نمیشد.تا وقتی که دیدمش.با دوستاش داشتن میخندیدن و شوخی میکردن باهم.خیلی عصبی بودم.بعد از حدود 5 مین از پروا و مهیار خواستم که بریم.تا وقتی که رسیدم خونه همش با خودم گفتم:چرا پرستو اینطوری کرد؟مگه نمیدونه من تا چه حد از ناراحتیش ناراحت میشم؟مگه نمیدونه چقدر برام عزیزه و حاضرم بمیرم اما خار به دستش نره؟مگه نمیدونه وقتی فکرشم دیگه به هیچی نمیتونم فکر کنم؟

پرستو جان نه اینکه از خوشحالیت ناراحت باشم،به جان خودت که هنوزم عزیزی نه!آرزومه که همیشه خنده به لبت باشه و دنیا فقط برای شادی تو بچرخه اما این رسمش نبود که منو 2،3 ساعت از همه چی بندازی و حتی با ناراحتی خودم دیگران هم ناراحت بشن اما تو اونجا...!حداقل میتونستی بگی سرم شلوغه نمیام.یا بعدا باهات حرف میزنم،نه اونطوری بگی.بهرحال امیدوارم که همیشه خوشحال باشی و شاد و این یکی از آرزوهای بزرگم تو زندگیه.

 

 کسی که رحم و محبت می آفریند، زندگی خلق میکند - ون گوگ


دو شنبه 5 تير 1391برچسب:, توسط sogand



برگشتتتتتتتتم....

سلام به مخلبونای خودم،چطور مطورین؟وااای که دلم چقد برات تنگ شده بود.یعنی کامنتا رو که دیدم انرژی گرفتم هاااا!خیلی با حالین.یه تشکر ویژه از افشین جان که اینهمه بهم لطف داشته.مهربان مهربونم زیارتت قبول مرسی که فراموشم نکردی.خیلی ماهی.کاملیا جون ایشالا قسمته خودت بشه.سامان جون،داداشی خیلی مهربونی مرسی که یادم بودی.خلاصه یه عالمه تشکر از همتون.(ببخشید اگه اسم همه رو نبردم)

خوب میخوام خاطرات سفرم رو بگم که خالی از لطف نیس شنیدنش.البته هر پستی یه روز و یه حادثه...

روز اول:

اصلا قرار نبود بریم.همه چی یهو شد.بودن با رز جونم عین یه خواب و رویا بود برام.اینقد سریع اتفاق افتاد که از دوستامم بجز پرستو خدافظی نکردم.رز جونم صبح 3 شنبه  زنگ زد گفت ما سوار ترن(همون قطار،میخواستم مثلا با کلاس بگم)شدیم.یه لحظه وادادم چون چمدونم رو هم جمع نکرده بودم و یه ساعت دیگه بایستی راه آهن باشیم.غذا هم که هیچ.داداشی اینامم شب قبل رفته بودن بیرون،قرار بود بیان اما نیومدن در نتیجه نه نی نیمون رو دیدم و نه باهاشون خدافظی کردم(البته بعد از اینکه حدود 1 ساعتی در قطار بودم زن داداشی زنگید و با هم حرفیدیم)با عجله با یه آژانس تماس گرفتیم و رفتیم خونه عمو اینا چون زن عمو بزرگه(که خیلی بامزه اس و عاشقشم) هم باهامون بود.پسر عمه ام هم چون معاون راه آهن بود بردمون تو سالن که سریع تر از دیگران سوار شیم و ساندویچ هم گرفته بود برامون.وقتی رز جون رو تو پنجره ترن دیدم از خوشحالی میخواستم بال در بیارم.مثل جت رفتم بالا تا به رز جونم برسم. بعد از سلام و بوس بوسIn Love،پریدم بالا تا چمدونارو جاسازی کنم.بعدش که دیگه حرکت کردیم.یکی دوساعت از حرکت نگذشته بود که یهو صدای داد و فریاد و فحش اومد.منم که عشق دعوا.پریدیم بیرون ببینیم چه خبره.بین دو کوپه ای که دعوا شده بود گیر افتاده بودیم به عبارتی وسط دعوا قرار داشتیم.جریان سر این بود که یه خانمه یه دختر بچه 5 ساله رو سیلی زده بود.بابای دختره هم شاکی شده بود.زنه میگفت حرفه زشت زده.باباهه هم میگفت خوب به من میگفتی چرا بچمو زدی؟این زن عفریته که اصلا کم نمیورد و کلی هم باره باباهه کرد.مرده هم صداشو ول داده بود تو قطار بس که داد بزنه.شوهر زنه هم که هیچ.خلاصه بعد از حدود یک ساعت آتش بس شد.منو رز جونیم که حالمون کمی بد شد شروع کردیم به لیمو ترش خوردن.جاتون خالی اینقده خوردیم که صدای عمه دراومد.یه حالی میداد هی نمک بزنی هی بخوری لیمورو که نگو.(وااای هوس کردم باز)عصری لوبیا پلو عمه و شبم خورش آلو با چلوی زن عمو رو خوردیم که چه مزه ای میداد.از اونجایی که با عزیزان خوابالو همسفر بودم همه خوابیدن و منم در یه کور سویی از نور نشستم روزنامه خوندم.به قول دختر عمه کار فرهنگی در قطار انجام دادم.یه افسانه ایرانی بود که خیلی برام جالب بود و همه اهل اون روستا اون روز از سال رو همه کوفته میخوردن.واقعا جالب بود داستانش مخصوصا اینکه واقعی هم بود.خلاصه بعد از کلی اینور اونور شدن نمیدونم بالاخره چه ساعتی  به خواب فرو رفتم.Night

اینم از روز اول البته با کلی سانسور.

ببخشید بچه ها.واقعا وقت نداشتم تا الان بنویسم براتون.میدونم دیر شد.تازه حتی نتونستم امروز مثه همیشه بامزه بنویسم و بیام بهتون سر بزنم.اما قول میدم از بار بعدی مثه همیشه بنویسم.و قول شرف میدم که به وبلاگ تک تکتون سر بزن و جواب محبتاتون رو بدم.

یه عالمه دوستتون دارم

قربونه رز جونه خودمم برم که دلم براش یه نقطه شده...


پنج شنبه 1 تير 1391برچسب:, توسط sogand



میخوام برم زیارت...

سلام به همه دوستای گلم.اومدم زود یه چیزی بگم و برم.

قراره فردا با رز جونم بریم مشهدYatta.راستش قرار نبود باهاشون برم.همه چی یهویی شد.در عرض 2 روز.خیلی خیلی خوشحالم.هم واسه اینکه دارم میرم زیارت و هم اینکه با رز میرم مسافرت.واسه همتونم دعا میکنم.تا الان درگیر پروژه خالم بودم.300 اسلاید شد.مردم پاش.چشمام میسوزه از بیخوابی.ظهر حرکته و منم هیچی جمع نکردم.کلا دقیقه نودی هستم.برگشتم میخوام کلی نظر ببینم هان.یادتون نره.

کاش دوستامم باهام بودن،بخصوص پرستو جونم...

پس تا هفته دیگه...دوستتون دارم داداشا و آبجیای گلم...

اینم واسه خالی نبودن این پست...

این عکس زیر هم که دیگه آخره هرچی زیرنویس فراسیه

گروه اینترنتی میشی گروپــــ

این جمله واقعا حقیقت داره

هرگز با یک بی شعور وارد بحث نشوید ! او شما را در حد خویش پائین میاورد ؛
و چون خودش در آن سطح با تجربه تر است ، قطعاً شکستتان میدهد


دو شنبه 22 خرداد 1391برچسب:, توسط sogand



خنده و غم قاطی

با عرض شرمندگی و پوزش بسیار از دوستای خوب و مهربونم.ببخشید که این مدت به قول شماها خیلی طولانی آپ نکردم.

از بچه های وب سایت کامران و هومن عزیز خیلی ممنونم که بهم سر زدن و کامنت گذاشتن.داداش مهران،سیما جون و دوستای خوب دیگم ازتون ممنون و معذرت بابته تاخیر پست جدید...

راستش هم حالم بد بود و هم سرم حسابی شلوغه.

میدونم گفتم که دیگه ناراحتتون نمیکنم.اما دلم خیلی پره.شاید دیگه نتونم هرگز هستیم رو ببینم.شایدهم سالی یه بار و شاید...!نمیدونم.پریروز باهاش حرف زدم.نمیدونم چرا آدمای بیشعور(البته بلانسبت شما عزیزان)این روزا زیاد پیدا میشه.نمیدونم چرا نمیتونن مارو باهم ببینن.چرا مجبورمون میکنن که مخفیانه با هم حرف بزنیم.آخه چرا؟هستیم خیلی ناراحت بود.گذاشتم هرچی دوست داره بگه تا فکر نکنه دیگه با منم نمیتونه درد و دل کنه.حتی وقتی تو حرفاش میخوندم که دیگه شاید یواشکی هم نشه ببینمش هیچی نگفتم.اما وقتی تلفن رو قطع کردم بغض داشت خفه ام میکرد.بازم مثه همیشه پناه بردم به پرستو.نمیدونم اگه پرستو نبود چیکار باید میکردم.صداشو که شنیدم بغضم ترکید اما مثه همیشه با حرفاش آروم شدم.دیروز که تو کلاس زبان همو دیدیم بازم میخواستم به آغوشش پناه ببرم اما روم نبود.فکر اینکه نتونم هستیم رو هرگز ببینم داره دیوونم میکنه. تصاوير زيباسازی|www.RoozGozar.com|تصاویر زیباسازی

خوب حالا غم بسه...

آقا خاله عزیزم یه پروژه بهم داده که براشون درست کنم با پاورپوینت.مال حسابداری هم هست.نزدیک به 100 صفحه.همش جدول و کسر و...!اگه ببینیدش گریتون میگیره.14 صفحه شو درست کردم شده 54 اسلاید.کی بشه تموم شه.تا نزدیک صبحم روش کار میکنم.(درسته سخته درست کردنش اما خالم بیشتر از اینا به گردنم حق داره و وظیفمه)

دیروز توی کلاس بودیم که دیدیم  2 شاگرد جدید اضافه شدن.یکیشون یه خانمه بود،مجرد،43 ساله،دبیر جامعه شناسی.کمی که نگاش کردم فهمیدم اون وقت که دبیرستان بودیم دبیر دوستم اینا بود و چقد مسخرش میکردن وقتی میومد.(واسه همین چهرش تقریبا یادم بود)آخه یه آرایشی میکرد و یه خط چشمی میکشید که نگو.اونوقت تازه چشاشم هردو انحراف دارن(البته خدایا ببخشید قصد مسخره کردن ندارم)دیروزم یه آدامس گذاشته بود و همچین میجویید که رو اعصابه تک تکمون راه رفته بود.به استاد گفتیم بیاد.منو مهیار و پروا بهش گفتیم بابا بهش بگو آدامس نخوره،عصبیمون کرد.بگو وقتی داریم حرف میزنیم همزمان با ما نگه،قاطی میکنیم.بعدم من جریان موقع دبیرستان رو آروم براشون گفتم و استاد هم یکی زد تو سرم و آروم گفت دیووونه! تصاوير زيباسازی|www.RoozGozar.com|تصاویر زیباسازیخلاصه دیروز این بنده خدا سوژه کلاس بود و همش خندیدیم.

 

آموخته ام که خداوند همه چیز را در یک روز نیافرید پس چه چیز باعث شد من بیاندیشم می توانم همه چیز را در یک روز بدست بیاورم ...

 

خدایی این عکس رو ببینین چقدر قشنگه.خوب دقت کنین...

گروه اینترنتی میشی گروپــــ

بازم مثه همیشه،نظر فراموش نشه...

 


جمعه 19 خرداد 1391برچسب:, توسط sogand



کلی رخداد...

سلام.اینقده حرف دارم که نمیدونم از کجا شروع کنم.اول تشکر بابته محبتاتون.

نفس جان،عزیزم،تو این پست میگم چرا دیر آپ کردم.

خوب بریم سر وراجی خودم...

اول که شب آرزوها برای همتون دعا کردم.(یالا ازم تشکر کنین!)

دوم: روز جمعه با هستیم قرار گذاشتم که ببینمش.6:30 عصر رفتم دیدنش.تو چشاش اینقده غم بود که نگو.دوس داشتم بمیرم اما غمگین نبینمش.نشست کنارمو و هی حرف میزدو گریه میکرد.از منه بی عرضه هم فقط دعوت به صبوری بر میومد.تا 8:30 پیشش بودم.بعدشم که بخاطر طاها کوچولو یه مهمونی بزرگ بر پابود.من که توی تمام مدت مهمونی مواظب طاها بودمBaby Girl.بچه ها چشاش آبیه پررنگن.اینقده خوشملن.

پرستو از هفته پیش رفته بود مسافرت(دیشب برگشته قربونش برم)خیلی دوست داشتم باهاش برم اما متاسفانه...!تقریبا هرروز با هم حرفیدیم.دلم براش یه ذره شده.کی بشه فردا بشه ببینمش.خیلی بهش احتیاج دارم.پریشب با پروا تلفنی میحرفیدم میگم:پرستو فردا میاد.میگه:ااااااااااااا،مگه رفته؟میگم:یعنی این 8 روزه تو اصلا به اینا زنگ نزدی سراغی بگیری؟میگه:مگه خدافظی کرد؟(کلا دوست بامعرفتی تشریف دارن پرواجان)

پسر خاله منگلم ساعت 12 شب زنگیده میگه حجم درایو ویندوزم زیاد شده.میخوام افزایشش بدم.چیکار کنم.میگم:خو باید از پارتیشن استفاده کنی.میگه:نمیدونم بگو کی میای خونمون درستش کنی؟گفتم:باشه سعی میکنم زود بیام.چشمتون روز بد نبینه برای اینکه نرم یه وقت یادم نباشه و ضایع نشم نشستم با سیستم خودم تمرین کردن.دیدم پارتیشن مجیک رو سون نمیخونه.از راههای دیگه رفتم که...!با یک ریست دیگه ویندوزم بالا نیومد.حالا تمام زندگیه منم توی این لپ تاپه و هیچ بک آپی هم ازش ندارم.تمام زندگیمم جهنم،کامران هومن هایی که داشتم اگه میپریدن میمردم.کلی هم عکس و فیلم شخصی داشتم.هیچگونه سی دی ویندوزی هم نداشتم بدبختی.این داداشمم که انگار دیازپام خورده که اصلا بلند نمیشد.اینقد ناراحت و عصبی بودم که با چشای گریون 1نصف شب رفتم یه دوش بگیرم بلکه کمی آروم شم.تمام امیدم به داداشم بود.تا موقعی که خوابم بگیره هی دعا کردم.7 صبح بالاخره برادر محترم بلند شد که اگه امتحان نداشت امکان نداشت پاشه.گفت تا 9:30 امتحانشو میده.از سر راه کلاسم لپ تاپمو ببرم بهش برسونم اونم بره مغازه رفیقش(یه فروشگاه بزرگ لپ تاپ و تجهیزاتشو وخلاصه همه چی داره)و ازش نرم افزار و سی دی بگیره واسم درستش کنه.بهش رسوندم و گفت:نگران نباش صحیح و سالم بهت میدم..

حالا بشنوین از کلاس زبان:قرار بود ترم 2 از 2هفته پیش شروع شه اما این بچه ها همه بدقول.زنگیدم به مهیار میگه تو راه اهوازم.شاید نرسم.پرستو هم که منتظر پرواز.پروا هم که اصلا گوشیو جواب نمیداد.اعصابم خرد شده بود.هی میگفتم یعنی چی شده که پروا رو نیس.دیشب گفت میام.خونشونم زنگیدم بر نداشت.با استاد و چند تا از بچه ها رفتیم توی حیاط زبانکده که خیلی خیلی رمانتیکه و قشنگ درستش کردن نشستیم.نمره زبانم 100 شده بود.استاده گفت 5شنبه شروع کنیم که همه باشن.پس شروع به گفتگو کردیم.استاده پرسید پس پروا کو؟گفتم شاید مرده!مرده شور برده معلوم نیس کدوم گوریه؟استاده گفت:چرا اینقده به این بدبخت اینطور میگی؟وقتی براش توضیح دادم حق داد که اینطور حرف بزنم.برای بار صدم زنگیدم گوشیش برنداشت و زنگیدم خونشون.خواهرش برداشت فکر کردم خودشه گفت:الو!  _ مرض!  _ بلههه؟  _زهرمار!  _من شیوام نه پروا!    وااای منو میگین نمیدونستم از فرط ضایع شدگی چیکار کنم. گفت:پروا رفته WC.اومد میگم تماس بگیره.پروا تما س گرفت.حالا بشنوین مکالمه ما دوتا رو...

_ سلام سوگند  _ سلام و زهرمار،معلومه کجایی؟کلی بهت زنگ زدم.  _ببخشید خواب بودم  _ تو که میدونستی امروز کلاس داریم _ آره اما اینقد خسته بودم که نگو.نتونستم پاشم.  _مگه کوه کندی؟بگو چیکار کردی؟  _ (باافتخار میگه) تا نزدیکای صبح تو آواکس بودم(یه برنامه چته)  _ خاک بر سرت احمق.  _ حالا کجایی؟سر کلاس.  _ دروغ میگی.  _بیا.میخوای با استاد بحرفی.   گوشی رو نزدیک استاد گرفتم و اونم یه صدای در اوردپروا گفت: _ یکی از بچه ها رو گذاشتی. _باشه حالا که باور نمیکنی بیا...  گوشی رو دادم استاد:اونم عمدا تند باهاش انگلیسی حرف زد.پروا هنگیده بود که راست گفتم واسه همینم دیگه سریع قطع کرد.مام کمی بعد اومدیم خونه.

رسیدم دیدم داداشم درستش کرده اما...تا نگاش کردم فهمیدم تو یه درایو دیگه زده و حواسش نبوده.بیچاره دوباره نشست درستش کنه اما سی دی رو نخوند.دیگه اشکام اومدن پایین و شکستم فوری.داداشم بغلم کرد و اشکامو پاک کردو گفت:عزیزم باور کن تا شب آماده بهت میدم.عصر رفت پیش دوستش که از نرم افزاراش استفاده کنه.بیچاره تا نزدیک 11 شب اونجا بود و تمام نرم افزارایی رو هم که احتیاج داشتم رو هم برام نصب کرد و بهم دادواینقد فدا قربونش رفتم که دیگه گفت اگه ادامه بدی خرابش میکنم.بس کن دختر.منم بوسیدمش و آخرین تشکر رو بجا اوردم.قربونت برم داداشم،اگه نداشتم میمردم.یه دونه ای بخدا...

خوب حالا فهمیدین چرا آپ نکردم و جواب کامنتاتونو ندادم؟

برای امشب بسه.باید برم کمی انگلیسی تمرین کنم.نظر یادتون نره بچه ها.

 


پنج شنبه 10 خرداد 1391برچسب:, توسط sogand



شب آرزوها...

سلام دوستای خوبم.شاید این کوتاهترین آپ من باشه...شکلَکایـــ رمینــــــــآ

همونطور که خیلیاتون میدونین امشب شب آرزوهاس.Nightامشب فرشته ها به زمین میان تا دعاها و آرزوهای مارو ببرن پیش خدای مهربون.مخصوصا دعای اونیکه شاید گناهش بیشتره.

ازتون میخوام که توی دعاهاتون منو دوستام رو فراموش نکنین.رز جونم برات مسیج دادم اما انگار نرسید. دعا کن به آرزوهامون برسیم.منم واسه همتون دعا میکنم.

خدا جونم دعاهای خانوادم،پرستو،پروا،الهه،مهیار،ماهان،رز،بخصوص هستیم که امروز وقتی باهاش حرف زدم خیلی ناراحت بود،دوستای وبلاگیم و تمام کسایی که خودت بهتر میدونی رو به آرزوهایی که به صلاحشونه برسون.خداجون این وسط اگرم فرصتی شد به این بنده حقیرت نظری بنداز.

از خدا میخوام که تمام شما دوستای گلم تو زندگی و الان که فصل امتحاناتتونه  موفق و سربلند کنه.

ماه رجب ماهیه که تمام روزاش میشه دعا کرد.پس فراموشم نکنین.


پنج شنبه 4 خرداد 1391برچسب:, توسط sogand



ماجرای رز کفش قرمزی...

سلام به همه.میدونم گناهکارم خودم جرمم رو میپذیرم.اصلا هم از خودم دفاع نمیکنم.اما شما به بزرگیه خودتون ببخشید.شرمنده که این مدت حتی وقت نکردم جواب خیلیاتون رو بدم.ببخشییییییییییییید....الان واستون همه چیو بصورت خلاصه تعریف میکنم.

نی نی اول به نام نی نی مجتبی در روز یکشنبه مورخ 16/2/1391 ساعت 8:25 دقیقه صبح دیده به جهان گشود قربونش برمIn Love.داشتم به سمت زبانکده حرکت میکردم که این خبر به سمع بنده رسید.پیاده از یه خیابون میگذشتم که پر از درخته.از خوشحالی میخواستم تک تک درختا رو بغل کنم ببوسم.توی کلاس که اصلا هیچی نمیفهمیدم.وقتی استاده حرف میزد هی میگفتم هان؟!یا از مهیار میپرسیدم چی میگه.استاده هم واسه اینکه دید تو عالم هپروتم بخشیدم تا البته جلسه بعد آدم باشم.فردای اونروزم که نی نی طاها بدنیا اومد.اما متاسفانه تنگی نفس داره الان بیمارستانه امروز میارنش خیلی دوس دارم ببینمش.براش دعا کنین خوب شه.

5شنبه عقد یکی از پسر عموها بود.این بشر خیلی منو رز جونم رو اذیت کرده مام قراره تلافیش رو سر زنش در بیاریم.رز همش منو اذیت میکرد که میرم با فروغ دوست میشم(همون عروس تازه آمده)منم هی عصبانی میشدم چون خیلی رز جونم رو دوست دارم.روز مراسم هم وقتی رسیدم با رز اول سلام نکردم چون مثلا باهاش قهربودم.امابعد چسبیده بودیم به هم.یه کفش قرمز پاشنه بلند پوشیده بود.میگفتم بشین میگفت کفشام،میگفتم پاشو میگفت کفشام.خلاصه کشتم با این کفشای قرمزش.منم بهش گفتم تو آپ بعدیم اسمتو میذارم رز کفش قرمزی.یه گوشواره پر از این بلندا اونم قرمز گذاشته بود.بعضیها مسخره کردن.منم از ته دل خدارو سپاس گفتم که گوشواره هامو نذاشته بودم.بعد از عقد عروس و داماد رفتن آتلیه.من هی میگفتم این بی احترامی رو نمیپذیرم.مهمون دعوت میکنن بعد میذارن میرن؟تازه کیکم به ما ندادم.به غریبه ها دادن اما به مانه!تا ابد این به دلم میمونه.این کارا رو میکنن که آدم عقده ای میشه دیگه.با رز نرقصیدم زیاد میخواست منوبکشه.خو چیکار  کنم من کم رو هستم آهنگا هم همه مزخرف بودن عزیزم...

دیروز امتحان زبان داشتیم.وقتی باید لیسینینگ رو گوش میدادیم کلی اعصابمون خرد شد.آخه فایل پیدا نمیشد هی یه صدای مزخرف پخش میشد.منم که استرسی دیگه بدتر شدم.این پروا هم که حالا میخواست همه سوالاشو چک کنه.متاسفانه یکی از مسئولا فهمید و کلی ضایع شدم.فایل پیداشد و صدا در فضا پیچید.لیسینیگه دومی رو اینقدر سریع میگفت که نمیدونستیم چی میگه.اما خدارو شکر با موفقیت تمام امتحان به پایان رسید و 100 نمره رو میگیرم بی شک.ترم بعدیمونم از هفته دیگس.

چند دقیقه پیش استادم زنگ زده میگه بیا.من نیستم کلاس دست تو سپرده.آخه یکی نیس بهش بگه من اگه حوصله داشتم که میومدم باشگاه.بهتره برم بگم آقا کمربند مشکی ماله خودت که این دست از سر کچل من برداره.کلی وراجی کردم که جمعه کنکورمه و فلان وفلان.البته الان فهمیدم 5شنبه اس.بعد میگه خوب به دوستت بگو بیاد.زنگیدم به دوستم میبینم صداش در نمیاد بس که مریضه.کلی التماسش کردم که خودش جواب استاد رو بده.آخه یه زبونی داره که نگو.

5شنبه کنکور داریم.درسته ما یه کلمه درس هم نخوندیم اما شما دعا کنین قبول شیم.

ادامه مطلبو حتما ببینین(جان خودم بی ادب نیستم اما خیلی باحال بود گفتم شمام ببینین)



ادامه مطلب

دو شنبه 25 ارديبهشت 1391برچسب:, توسط sogand



فردا خاله میشم,هوراااااااااااااا....

اینقده خوشحالم که گفتم بیام این خبرم به شماها دوستای گلم بدم.

بچه ها من فردا دارم خاله میشم.البته این هفته 2بار قراره خاله شم.هردوشونم کاکل پسرن.یکیشون اسمش تصویب شده و قراره طاها باشه و اما نی نی فردا هنوز معلوم نیس.البته من گفتم ماهان بذارن.وای اینقده خوشحالم که دارم خاله میشم.الهی فداش شم کی بشه زودتر بیاد ببینمش.مردم خو دیگه بس که تحمل کنم.نمیدونم واسش چی بخرم؟وای اصلا باورم نمیشه.خداکنه هم سالم و تپل باشه هم خوشکل.اگه به من بره که دیگه حرف نداره.یا حداقل چشاش مثه خودم بشن.میخوام براش بهترین خاله دنیا بشم.

 

شکلک های ِ هلن عاشقتم نی نیه خاله شکلک های ِ هلن

راستی امروز یه چیز دیگم اتفاق افتاده که خیلی خوشحالم کرد.چندمدته که دوست داشتم تو خونه سبزی بکارم.همه مسخرم کردن که اصلا رشد نمیکنن و وقت تلف کردن و کثیف کاریه.اما امروز که سراغ گلدون(جای ماست سونه گلدونم) رفتم دیدم جوونه زدن.نمیدونین چقد خوشحال شدم.خداکنه بزرگ بشن.البته ناگفته نماند کرم سبزی کاشتن رو رز جونم تو جونم انداخت.

آهان یه چیز دیگم که خوشحالم کرده اینه که هفته دیگه رز جونم میاد و میتونم روی ماهشو ببینم.دلم برات یه نقطه شده عزیزم.زودی بیا

 

 

نظر بذارین واسم هان!

بدون شرح

گروه اینترنتی میشی گروپــــ 


جمعه 15 ارديبهشت 1391برچسب:, توسط sogand



شکست عشقی...!!!

 

سلام دوستای گلم،خوبین؟آقا من این بار میخوام تشکر کنم از کامنتایی که گذاشتین اما دیگه اسم نمیبرم کلی میگم(قابل توجه مدیریت کلبه عشق)مرسییییییییی از اینهمه محبت.آفرین که حرف گوش کن هم هستین هرکی نتونست نظر بده هم تو جعبه پیام نظرشو داده.اما یه عده هنوز هم نمیدونم چرا نظر خصوصی میذارن!واقعا چرا؟اون که ضروریه خصوصیش کنه خو عیب نداره اما واسه چی وقتی شعر میفرستینم خصوصیش میکنین؟؟؟

خبر دسته اول این پستم: ماهان،عشقم،زنم،کامرانم،نامزد کرد.(خودمم آخرش نفهمیدم ماهان زنمه یا کامرانمه یا دوستمه یا قل اون دوستمه بالاخره تکلیفشو مشخص نکردم تا از دستم رفت)به عبارتی من الان شکست عشقی خوردم.خیلی دلم براش تنگولیده.حیف اونهمه که بردمش کنار دریا،براش حرفای عاشقونه زدم کنارشومینه(درخواب)...آآآآاه،امیدوارم هرکجاهست الان خوشبخت باشه.ماهانم عاشقتم عزیزم.

عصر زن داداشم یه چیزی گفت من هنوز هنگم.تو کفم این چطور این کارو کرده.اولا وقتی ازش میپرسم از مدرسه چه خاطره ای داره میگه من فقط واسه خوردن ساندویچ میرفتم.حالا اینو بشنوین میگه قند میذاشتم لای نون میبردم مدرسه اینقد خوشمزه بود.یا نون و رب گوجه،یا نون و روغن یا نون و مربا.آخه چطور ایناروخورده؟حالا همشون کمی قابل توجیهن اما نون و قند دیگه...!یه طوریم تعریف میکنه که آدم دوس داره بخوره.این زن داداشه ما کلا آدمه شکموییه ازش این چیزا بعید نیس.

خوب امروزم که روز معلم و استاد بود.از همینجا به باباجون خودم تبریک میگم.فدات بشم باباجونم.روزت مبارک...

بعضی از شماها گفتین که وبت به همه چی میخوره الا غم.پس چرا اسمش دنیای غمگینه؟در جواب این دوستان عزیز باید عرض کنم که:

یه مثل کامپیوتری هست که میگه:
 حال ما اینــقــدرا هـم خوب نیست ، فـتـوشـاپــه!

منظورمو که متوجه شدین؟دوست ندارم با غمای خودم شمارم غمگین کنم.به هرکسی نگاه کنین یه غمی تو دلش داره که برای خودش بزرگترین غم عالمه،حتی اون دلقکی که با خنده و مسخره بازیاش آدما رو میخندونه.اگه منم اینجا همش از غم و غصه بگم که فاتحه دلای هممون خوندس.هروقتم که چیزای خنده دار برای شما مینویسم باعث میشه خودمم شاد بشم.حالا متوجه شدین چرا اسمش غمگینه اما محتواش برعکسه؟!

 

وجدانا چرا اینجورین این سایت های دانلود؟؟؟

 

 

 

 

 

 

 

گروه اینترنتی میشی گروپــــ

من که صدبار به این مصیبت گرفتار شدم شماها چی؟

.

.

.

خوب بروبچ عزیز دیگه نوشتن بسه که شمام خسته نشین از خوندنش.نظر یادتون نره که انرژی بگیرم ازشون 


سه شنبه 12 ارديبهشت 1391برچسب:, توسط sogand



ملیژ بودم که نبودم...

سلام مخلبونا،خوبین؟سلامتین؟دماغتون چاقه؟چاییتون داغه؟چند درصد از شما داییتون چاقه؟

این مدت که نبودم خیلی خیلی ملیژ بودم.یه سرمای ناجور خورده بودم که اصلا خوشمزه نبود.چندشب حتی یک ثانیه هم نتونستم بخوابم.smileyهمشم نشسته بودم که بینی عجیجم نگیره زیاد.خلاصه ببخشید هی کامنت گذاشتین من نبودم و جواب ندادم.رز جونم ببخشید که جوابتو ندادم.

خوب حالا اومدم کلی وراجی کنم برم.یه دستمال بیارین که ببندن سرتون از حالا.smiley

بله بچه ها!!!جونم براتون بگه در یکی از روزهای اون هفته یه فرشته کوچولو به اسم سوگند بود که سرما اومد خوردش.دوستاش هی دنبالش گشتن،هی صداش زدن اما فرشته ناز، ناتوانتر از اون بود که جواب بده.تمام بدنش درد میکرد اینقد که بزور تا ... میرفت.فردای اون روز کلاس داشت.هرچی توان داشت جمع کرد و روانه کلاس شد.از اونجایی که گوشاشم کر میشن هنگام ملیژی، هرچی تو کلاس میگفتن این میگفت:هان؟!به حدی این هان گفتن ها زیاد شد که دیگه یه کوفت جانانه هم یکی از دوستاش نثارش کرد.از شانس مزخرفش  امتحان هم داشتن.حالا این بدبخت فلک زده گلوش درد میکنه باید جواب سوالات رو هم میداد.حالا همه اینا جهنم یکی جفتش نشسته بود که دهنش انگار با کلمه مسواک ارتباطی ذر طول زندگیش برقرار نکرده و براش بیگانه بود.هرچی به مهیار دوستش میچسبید فایده نداشت.هرچیم فین میکرد که (بی ادبیه ببخشید ولی باید گفت)مفش بیاد پایین دماغش بگیره بو رو نشنفه نمیومد که نمیومد.فرشته کوچولوی ما که حال نداشت تا در کلاس بلبل زبونی کنه تمام کلاس هم درخواب بسر میبرد.بالاخره بعد از کلی التماس از عقربه های ثانیه شمار و دقیقه شمار کلاس تموم شد و فرشته اومد خونه گرفت خوابید.بالا رفتیم دوغ بود پایین اومدیم ماست بود قصه ما راست بود.

4شنبه بااون حال مریضم نشستم با داداش کوچیکم زبان کار کردم چون فرداش امتحان داشت.بس که بازیگوشی کرد و مثه بچه آدم یه جا نمیموند میخواستم از عصبانیت موهای خودمو خودشو بکنم اما چون دخمل خوبیم خودمو به آرامش و صبر دعوت کردم البته بیشترش بخاطر مامی جونم بود چون هروقت ماها دعوامون میشه ناراحت میشه.

شنبه به مناسبت سالگرد دوستیمون که چند ساله شده بود و دقیقا در دوم اردیبهشت یه سالی باهم دوست شده بودیم(البته جز منو فرشته نجاتم پرستوی گلم که از قبلترش دوست بودیم)یه جشن کوچولو گرفتیم با بچه های دانشگاه.البته همونایی بودیم که همیشم باهمیم.قرار ساعت 10:15 صبح بود که جمع شیم بریم.شب قبل به همه التیماتوم دادم کسی دیر نکنه اما کو گوش شنوا.10:30 بود که پرستو و الهه اومدن(البته دیرکردن در اینجا تقصیر الهه بود نه پرستو)رفتیم نمایشگاه کتاب یه سر زدیم.حالا مگه این پروا میاد.آقا ما آرزو به دل موندیم این یه بار به موقع بیاد.مثه همیشه نیم ساعت دیر کرد.حالا بچه ها گیر دادن داریم میریم خونشون چیزی بخریم.آخه یکی نیس بهشون بگه بدبختا مگه پول داریم.ما دانشجو بودیم دوبارم چندروز دیگه کنکوره!حالا قیمته گلا چنده همه سربه فلک کشیده که مغزمون سوت میکشیدbe3.gif.درنتیجه تصمیم گرفتیم بیخیال شیم و وقتی نی نیش اومد دنیا واسه نی نیش کادو ببریم(آخه الان 5ماهشه دوستمون،البته یه پسرم داره اسمش مبینه کلاس دوم ابتداییه،ماشا...خیلی بانمکه،اینقده دوشش دالم)با تصمیم هیئت دوستان رفتیم قنادی و یه کیک خریدیم روش برامون نوشت:« سالگرد دوستیمون مبارک »اگه شد عکسشم براتون میذارم.شاید بخاطر حجم بالای عکس نشه.رفتیم و بروبچ دیگم اونجا بودن.کلی روبوسی و بغل و ماچ و تف و... کردیم باهم.شیکم دوستم اومده بود جلو انقده بانمک شده بووووووود.کلی ازش تشکر کردیم بابته دعوتش با این بار شیشه اش.(البته وظیفش بود)ناهار که جاتون خالی محشر بود.انواع ترشی رو خودش درست کرده بود.اومدم یه دونه از ترشی آلبالوش بخورم که بس این الهه حناق گرفته هی گفت ترشی برامنه نخور پرید توگلوم.اگه بشه عکس سفره غذارم میذارم بعدا.من سفره رو جمع کردم و الهه و پرستو زحمت شستنشو کشیدن.البته کلی هم در این حالت عکس گرفتیم که بعدا بگیم ما چقدر کار کردیم.1 ساعت بعد کیک رو پر از شمع کردیم تا باهم فوت کنیم.پرستو رفت دوربین رو گذاشت رو اپن تا فیلم بگیره اما تا پرستو برسه و من بفهمم چی شد اون نامردا شمعا رو فوت کردن.کلی عصبانی شدیم.اما دوباره روشن کردیم و فقط منو پرستو فوت کردیم.این الهه دیوونه و یکی دیگه از دوستای منگلم که تا ماحواسمون نبوده یه تونل بغل کیک حفر کرده بودن با انگشتشون.پروا هم بلند شد رقص چاقو بره واسمون.حالا مام اصلا حواسمون نیس این دوربین داره فیلم میگیره،هرچی دوست داشتیم واز دهن مبارکمون در اومد گفتیم.وااای که کیک چه مزه ای میداد دور هم.بعد از خوردن کیک شروع کردیم به فرت و فرت عکس گرفتن باهم در مدلها و ژست های مختلف.animated smiley faces for orkut, myspace, facebookبعد تصمیم گرفتیم چندتام عکس باحجابم بگیریم.برای هرعکس 3ساعت میرفتیم جلو آینه و شالامون رو باهم عوض میکردیم و میومدیم.تا آهنگ کامران هومن عزیزم پخش شد گفتیم که من یه عکس با هومن بندازم البته در LCD تشریف داشتن هومن جونم.خشک کردم پای تی وی.بابا تا میومد پرستو عکس رو بگیره صحنه عوض میشد که بالاخره آخر آهنگ که هومن در کلیسارو باز میکنه و میخنده و من هم دیگه اعصابم خرد شده بود نشسته بودم زمین جلوی تی وی عکس گرفته شد.ولی خدایی خیلی قشنگ افتاده.دیگه سرتون رو درد نیارم بعد از 6،7 ساعتی که باهم بودیم مراسم با گریه های فراوان از سوی هیچکس تمام شد.bg4.gif

این تیکه رو فقط واسه رز جونم نوشتم:

رز جونم میدونی یه هفتادی دیگه داره به خانواده اضافه میشه؟؟!خداروشکر یکی دیگه پیدا شد که تو دیگه فقط به من پیله نکنی بگی بچه هفتادی مثبت.اسمش فروغه.آخرش این زن عمو عروس انتخاب کرد.رز جونم اگه بقیه نمیدونن تو چیزی نگو بهشون شری نگیره منو .وااای حالا الهام دیدنیه مگه نه؟لابد الن قیافش اینطوریه

خوب در رابطه با دریخچالم باید بگم منم مثه شماهام البته وقتی مریضم اینقد میرم در یخچال که گاهی ترجیح میدم بشینم همون تو.

در آخر برای همه دوستام که دارن واسه کنکور آماده میشن(داداش مهران گلم و حسین جان)و دوستای دیگم که امتحاناتشون شروع شده آرزوی موفقیت میکنم.

نظر یادتون نره که حداقل خستگیه این همه نوشتن از تنم دربیاد.


دو شنبه 4 ارديبهشت 1391برچسب:, توسط sogand



حال نداررررم...

سلام.

اصلا امروز حال ندارم واستون بشینم بنویسم.مقداری اعصابه محترمم بهم ریخته.یعنی اینطور نبودم هان! تا عصر میخواستم کلی هم براتون از اینور اونور چیز تعریف کنم و باهم بخندیم.اما یکی با حرفاش حالمو گرفت.اصلا تقصیر خودمه...سنگدلی هم چیز بسیار بسیار عالی میباشد،باید یاد بگیرم.

سرحرفم با اونه که منو ناراحت کرد،شما این تیکه رو نخونید:

انتظار این طرز رفتار و حرف زدن رو اون هم بعد از اینهمه که سعی کردم شاد باشی رو ازت نذاشتم.بدجور ناراحتم کردی.خیلی خیلی خیلی ناراحتم ازت.دلمو شکوندی،حالا برو واسه خودت حال کن.

خوب ببخشید دوستان معطلتون گذاشتم.داشتم میگفتم...چی داشتم میگفتم؟...آهان!اصلا قرار نبود چیزی بگم.پس براتون یکی دوتا طنز میذارم.من ناراحتم شماکه گناهی ندارین.پس برین ببینین...

تا حالا دقت کردین در یخچال ارتباط مستقیم با حال و روحیه آدم داره؟
وقتی خوشحالی میری در یخچالو وا میکنی
وقتی ناراحتی میری در یخچالو وا میکنی
وقتی کسلی میری در یخچالو وا میکنی
داری با تلفن حرف میزنی میری در یخچالو وا میکنی
...
وقتی نمیدونی چته! میری در یخچال و وا میکنی! و
اَصَن باز کردن الکی در یخچال یه حالی میده

 

فکر کنم بچگیامون هممون اینو تجربه کردیم

 

 

گروه اینترنتی میشی گروپــــ 

خوب دیگه بسه برای امروزتون.من کم نوشتم اما شماها خیلی نظر بذارین


یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:, توسط sogand



تفاوت نسلا تو شلواره...

سلام دوست جونیام.وااای مرسی از همتون بخاطر اینهمه کامنتی که میذارین و محبتی که دارین.میدونم خیلی از دوستا هم امتحاناشون شروع شده.بهتره پای درس و مشقتون بشینین و مدتی بیخیاله نت بشین.(کاش یکی بیاد گوشمو بپیچونه اینارو به خودم بگه بلکه واسه کنکور که ماه دیگس درس خوندم!)بخاطر محبتایی که بهم دارین منم واستون یه کادو دارم.یه نقاشی به افتخار شما کشیدم(میخواستم بگم نقاشیم بلدم)

با عرض پوزش از رز جونه خودم باید بگم که برنده عیدی عوض شد البته رز جونم همچنان برنده میمونه چون در وقت مقرر شرکت کرده بود.برنده دیر شرکت کرده هست:

علیییییییییی(ملقب به پاره خط)

با دریافت 720 هزار تومان عیدی...

دیشب عروسی خواهر الهه بود.من که تا دقیقه نود نمیخواستم برم.پروا کلی باهام حرف زد تا راضی شدم برم.نیم ساعت بعدش پرستو زنگید گفت ایام فاطمیس نمیام.یه ربع بعدش پروا زنگید گفت خواهرم با بابام دعوا کرده نمیذاره بیام.درنتیجه منم نرفتم.الهه دیشب بهم زنگید از خجالت جواب ندادم.میدونم که تا مدتی اصلا باهامون حرف نمیزنه.اگرم اتفاقی ریختمون رو دید تیکه تیکمون میکنه و میندازه جلو سگا تا بخورنمون.الهه جونم ببخشید عجیجم.

دیروز رفتم خونه یکی از دوستام.البته 3سال از من بزرگتره.یه پسر داره که خرداد میره تو 2سال.عزیییییزم.الهی مامانش فداش شه،اینقده بانمکه که نگو.بجای خاله به من میگه آجی.حرف که میزنه دوست دارم لپشو اینقده گاز بگیرم تا کنده شه.هی دور میخورد میومد میگفت:تتنی دالی؟(بستنی داری؟)فکر میکنه یخچال مغازه اس ومی ایسته درش میگه:مانان،پتت دالی؟تتنی دالی؟پتیت دالی؟تیب تلت دالی؟(ترجمه:مامان،پفک داری؟بستنی داری؟هویج داری؟سیب سرخ کرده داری؟)پسر دوستم هم سنه نی نی داداشمه با اختلاف 15،16روز.وقتی پسر دوستمو دیدم گفتم رفتم خونه حتما یه پس گردنی حواله نی نیمون میکنم که اینقده خنگه.نی نیمون 4کلمه ی: دایی(به مردا میگفت)نانی(برای استفاده در صدا کردن جنس زن) می می(برای رفع گشنگی) و چون یه سگ دابرمن داریم ادای سگ رو درمیورد وقتی صداشو میشنید.آقا عید شد رفت اینور اونور حالا اون 4کلمه رو هم نمیگه و فقط جیغ میزنه.اینم شانس ما...

هر جلسه از کلاس زبان یه مکالمه هم داریم.بعداز خوندن اون باید 2به 2 یه مکالمه بسازیم.اینقده از این قسمتش بدم میاد که نگو،آخه نمیدونم چی بگم چون باید فراتر از خود کتاب باشه.اگه بگه موضوعم چی باشه آدم دردش نمیاد.چشمتون روز بد نبینه وقتی استاد میگه: make Conversation (مکالمه بسازید)میخوام خودمو خفه کنم.دیروز داشتیم در مورده صفات ظاهری و شخصیتی میگفتیم.اینقد زیاد بود که همش خمیازه میکشیدم از خستگی.دیگه با التماس گفتم بابا همون میک کانورسیشن(مکالمه ساختن)بهتربود.حالا نمیدونم چطور اینهمه خصوصیت رو حفظ کنیم.یکی از بچه هارو گذاشتیم رو صندلی وسط کلاس تا درموردش حرف بزنیم که چه صفاتی داری.هرکی یه چیزی میگفت،اونم میگفت: چی گفتی؟چی گفتی؟ترجمه کن ببینم چیز بدی نگفته باشی.جلسه بعدیم نوبت بقیس.

اینم یه طنز واسه خاتمه.نظر یادتون نره...

 تفاوت نسل هارو میشه توی نوع شلواراشون دید ها

گروه اینترنتی میشی گروپــــ

 

 

 

 


چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:, توسط sogand



یه پست پر حاشیه...

سلام به همه بوس شده های بجای عیدی و عیدی گرفته  ها.خوبین؟و امروز اومدیم که یه روز پر از خبر و برنده عیدی رو براتون بگم.

اول یه خواهش ازتون دارم.من یه نفر هس که خیلی خیلی خیلی دوسش دارم تو زندگیم.اما یه عده آدم هستن که سالهاس دارن از خوبیاش استفاده میکنن و بعد باحرفاشون حسابی اذیتش میکنن.الانم باز ناراحتش کردن.میخوام ازتون بخوام هروقت سر نماز بودین برای عزیزم دعا کنین تا تمام بدیهای دیگران رو فراموش کنه و اونم دلش شاد باشه.مرسی از همتون پیش پیش.

بااینکه الان دل درد دارم اما دلم خواست بیام براتون آپ کنم..بیبینین چقدر خوبم...جلوی کولر نشستم و یه پتو محکم دورم پیچیدم.یکی نیس بگه آخه مگه مرض داری خوب کولر رو خاموش کن.اما یه کیف دیگه داره سردت شه و بچپی زیر پتو.

خوب اینطور که معلومه بیشتر بروبچ یه ماچ بزور عیدی گرفتن.آخییییییی طفلکیا دلم براتون میسوزه.برنده عیدی کسی نیس جز............درا را راااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام

رزعزیزم

بله، رز جونم با 171هزار تومان برنده شده.نفر بعدیش خودمم با 150هزار تومان.رز عزیز بهت تبریک میگم.ایشالا توام سال بعد عیدی ماچ میگیری.

خبر بعدی،اون دوست وبلاگیمون که گفتم رفته تو کما الان کاملا حالش خوبه.امیدوارم همیشه همیشه سالم و سلامت و خوشحال باشه.عیدی هم پول بهش بدن.

ای لعنت به این حافظه؛مثلا قرار بود کلی خبر بهتون بگم.همش یادم رفته.ای بابا..........

خوب یکیش یادم اومد....

2روز پیش زنگیدم به ساینا دوستم بعد از عمری،چون بیشتر اون زنگ میزنه(من نمیزنم که قبضمون زیادنشه..یه یه یه،چه قده بدجنسم)ساینا یکی از دوستای صمیمیمه که از بچگی با همیم.همکلاسم بودیم.دختر همکار بابا هم هست.آقا 50 ثانیه نحرفیده بودیم که دیدم هی میگه:نصف شد،جداشد...!منم گفتم چی چی؟با صدای لرزون گفت:موتور افتاد رو دست داداشم دستش جدا شد.بیچاره نمیتونست حرف بزنه.قطع کردم که بره برسه بهش.بیچاره داداشش پنجم ابتداییه.دستش خیلی ناجور شده.عملش کردن.خلاصه اینکه قسمت نبود من خرجی بگیردم واسه تلفن...

یکی دیگم یادم اومد...

3روز پیش ظهر که کسی خونه نبود با زن داداشم نشسته بودیم عکسا و فیلمای نی نیمون رو نگاه میکردیم.نی نیمون هم هرجاخودشو میدید یه ذوقی میکرد که نگو.خودش به خودش میگفت: نی نی...نی نی...نی نی...!بعدش که خوابید نی نی ،ما رفتیم جودی ابوت رو که قسمت آخرش بود رو ببینیم از شبکه ایرانیان.این جودی گور به گور حالا هی نگه بابا بابا پس کی بگه.یه نگاه به زن داداشم کردم دیدم یهو زد زیر گریه.بیچاره یاد باباش که پارسال فوت کرد افتاده بود.چندروز دیگم سالگردشه.بهش گفتم چته پس؟میگه:مرض،هی میگی بیا جودی نگاه کنیم.اینم هی میگه بابا انگار سوزنش گیر کرده.خلاصه مردیم تا جودی تموم شد.بعدش یه پفک بزرگ چی توز با پشمک و تخمه و چایی اوردیم و تا ساعت 6 نشستیم برنامه کودک دیدیم.دیدین چقدر ما بزرگ شدیم...

یکی دیگم یادم امد...

از اونجایی که گاهی آدم هوس خرابکاری به سرش میزنه،منو هم شیطون گولم زد،کرم زیبای آسکاریس خرابکاری گرفتم وچون بدجوری تو جونم وول میخورد دست به کار شدم.هوس کردم یه کیک به سبک 6،7سالگیم بپزم که همه مزخرفی توهم قاطی میکردم.اول یه ظرف برداشتم و یه عدد جنین مرغ(همون تخم مرغ)شکوندم همش زدم.بعد شکرو وانیل و بکینگ پودرو آردو رو غن و آب و پودر کاکائو رو همه باهم ریختم قاطی کردم.حالا میز آشپزخونه چه افتضاحیه بماند.اینقدر آرد پاشیده شد اینور اونور که نگو.موقع پخت یه بوی خوبی میداد که نگو.وقتی آماده شد.یه چیزی شبیه کیک البته به قول زن داداشم فسش دراومده اون تو بود.آخه مایعش خیلی کم بود و ظرفش بزرگ.اینقد پف کرده بود که نگو.زبانکده محصلیه عکسم از شاهکارم گرفتم که نشونتون میدم.روشم مثلا اسممو نوشتم اما تا بیام عکس بگیرم ولو شد...

کیک به یاد بچگیام

خوب نظرتون راجع به کیک چیه؟نمیدونم چرا آپلودش کردم تار شد.عیب نداره مهم اصل مطلب بود که ادا شد.جاتون خالی یه مزه ای داشت که نگو.یه تیکه کوچولو دادم زن داداشم و بقیشو خودم خوردمشکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن

یه دنیا میسی از همتون بابته اینهمه کامنت.فدای محبتتون.مرسی از داداش علی  گل و مهربون(بابته رمزم ممنون) و تمام دوستای عزیزم.

بچه ها الان دارم با هستیم حرف میزنم.همین الان زنگ زد.داریم میحرفیم.وای وای...من رفتم...

نظر یادتون نره.منتظرم


شنبه 19 فروردين 1391برچسب:, توسط sogand



چقد عیدی...؟!

 

سلام به همگی دوستان،پایان تعطیلات رو به اونایی که عاشق تعطیلی هستن تسلیت و به اونایی که مثه خودم از تعطیلات عید بدشون میاد تبریک و تهنیت عرض مینمایم.Happy Dance

خوب،چه خبرا؟وقتی تعطیله اصلا حتی حال اومدن به وب رو هم ندارم.درسم که هیچ.حالا اینارو ولش،بگین ببینم چند کاسب بودین؟(منظورم عیدی هاتونه)

اصلا بیاین یه مسابقه که نه..نمیدونم اسمشو چی بذارم اما هرکدوم سر میزنین بگین چقدر عیدی گرفتین.(هرکی دروغ بگه ایشا... دماغش دراز شه و با هیچ عملی درست نشهدروغگو)بعد اونی که از همه بیشتر گرفته من اسمشو میگم و کلی براش دست میزنیم.پس منتظرم بگین.

امروز با اشتیاق فراوان(لعنت به این ساعتا که اینقد زود میگذرن...آه اصلا خوبه نرم...وااااااااااااااااای...:یه وقت فکر نکنین من اینارو صبح گفتم هان!)آماده شدم رفتم کلاس.اولین کسی که دیدم پروا بود.اینقد بغل کردیم همو.بعدش که بروبچ دیگه اومدن.اسی(مخفف استاد)که اومد سروکله مهیار و کمی بعدش پرستو پیداشد.اینقد دلم براشون تنگ شده بود.طفلی پرستو جونم.بس که کارش خوبه(آخه میکس و مونتاژ میکنه)همش از این بیچاره کار میکشن و همه تقاضا دارن فقط خودش انجام بده واسه همینم بچم پوست و استخون شده بود و قیافش اینطوری شده بود72 Orange Emoticons.استاد بدبخت هی حرف میزد مام باز مثه روز اول عین خنگا نگاش میکردیم.اونم هی خودشو میزد(فکر نکنین شوخی میکنم هان!)البته ناگفته نماند من کمی خونده بودم بخاطر روی گل استاد عزیز.آخرای کلاس یه سوالی پرسیده شد و اونم گفت که یه کلمه بده.مام اصرار کردیم بنویس.وقتی نوشت معنیشو نگفت.هی میگفت خیلی خیلی بده.واااااااای وای وای.با دیکشنری گوشی پروا معنیشو پیدا کردیم.همه باهم گفتیم بابا اینکه چیزی نیس(نمیشه بهتون بگم چی بود)بیچاره تعجب کرده بود و میگفت:مگه زشت تر از اینم هست؟مام با کمال پررویی گفتیم:بلللللللللللللله.آخر کلاس که اومدیم بیرون اینقد منو پرستو همو بغل کردیم و بوسیدیم که نگو.الانم اینقد دلم براش تنگ شده که نگو.

رز جونم که دیگه رفته.اما من فقط 2ساعت دیدمش توی این همه روز.همه رفتن چادر 11و12 رو.اما من نرفتم به دلایلی.میدونم رز جونم رو ناراحت کردم.ببخشید قربونت برم.آدم گاهی مجبوره یه کارایی بکنه که خودش مایل نیس.خدا باعث و بانیشو خیر بده(نفرین نمیکنم کسیو تا کسیم منو نفرین نکنه) که نمیذارن منو تو راحت باهم باشیم.عزیزم حتما حتما برات لواشک میخرم بار بعد که دیدمت.رز جونم عاشقتم.دلم نمیخواد حتی یه لحظه هم فکر کنی دوست ندارم.همیشه عاشقتم.عاشققققققققققققققققققتشِـــکـْـلـَکْ هــآے خــآنــــــومـے

بچه ها یکی از دوستانه وبلاگیمون براش اتفاقی افتاده و الان توی کماست.بیاین همه براش دعا کنیم و از خدا بخوایم زودتر پیش ما برش گردونه...آمین

برین ادامه مطلب که فکر کنم خیلی خیلی این طنزه جالبه براتون...

 نظر یادتون نره...

اهان یه چیزه دیگه...ببخشید بچه ها که فرصت نکردم بیام جواب بدم و واسه پستی که گذاشتم خبرتون کنم.ببخشید نوشاجون،داداش مهرانم و...



ادامه مطلب

سه شنبه 15 فروردين 1391برچسب:, توسط sogand